رمان با یادآوری خاطرهای شروع میشود، خاطرهای از یک روز تلخ که بعد از گذشت سالها، هنوز هم واضح و شفاف در خاطر جین مانده است. یک روز سرد زمستانی با ابرهای تیره و بارانهای سنگین. جین ده ساله است، با زنداییاش خانم رید، و سه فرزندش یعنی جان، الیزا و جورجیانا در خانهای بزرگ در گیتسهلد زندگی میکند. اما وقایع زمانی روایت میشود که سالها از آن گذشته است و جین خانمی جوان است.
با پیشرفت داستان متوجه میشویم که جین در آن خانه بیگانهای بیش نیست، دختری که پدر و مادرش را در کودکی از دست داده و داییاش آقای رید او را به دست همسرش سپرده است، سپردنی که هم برای آنها بسیار سنگین است هم برای جین. میخوانیم که هم آنها روی خوش به جین نشان نمیدهند هم جین نفرتی عمیق از آنها دارد. نشانههایش را از صفحۀ نخست رمان میبینیم حالا همین الیزا و جان و جورجیانا توی اتاق پذیرایی دور مامانشان جمع شدهبودند. روی کاناپهای کنار بخاری لم داده بود و با این عزیز دردانههایی که دورش بودند (و فعلا نه دعوا میکردند و نه گریه) خوشبختِ خوشبخت به نظر میرسید. (برونته, 1397, ص. 13)» جین از آوردن نام زنداییاش امتناع میکند برای اشاره به او به تنها یک ضمیر کفایت میکند. به کنایه به ما میگوید که از نظرش دعوا نکردن و گریه نکردن آن عزیزدردانهها کاملا موقتی است، به کنایه آنها را عزیزدردانه میخواند و نگاه حسرتآمیزش از خوشبختی آن خانواده را به خواننده منتقل میکند.
بهترین و ماندگارترین دوست جین کتاب است: کنار اتاق پذیرایی یک اتاق کوچک صبحانه بود. بیسروصدا به آنجا رفتم. یک قفسه کتاب آنجا بود. کتابی برداشتم. حواسم بود که پر از شکل و تصویر باشد. رفتم روی سکوی کنار پنجره. پاهایم را جمع کردم و چهارزانو نشستم، مثل شرقیها. پردۀ کلفت قرمز را تا آخر کشیدم و خودم ماندم و خودم در آن جای دنج (ص 14)». خواننده، دلالتهای مثل شرقیها نشستن» و پرده کلفت قرمز رنگ» را بعدتر در ادامه رمان متوجه خواهد شد. همچنین عادت پنهان شدن پشت پرده، عادتی است که در بزرگسالی هم با جین عجین است و هرگاه که بخواهد از نگاه دیگران بگریزد به آنجا پناه میبرد (ن.ک به ص 253 و 256). جین کتاب میخواند، خیلی هم میخواند تا جایی که وقتی دخترک ده سالهای است در سختترین و غمگینترین لحظههایش که جان سرش را شکسته است و جین دردش زیاد است و ترسش از حد گذشته است» میگوید: پسر بدجنس بیرحم! تو مثل قاتلهایی. مثل جلادها. عین امپراطورهای روم! (ص 19)» و در ادامه به ما توضیح میدهد که تاریخ روم نوشتۀ گولدسمیت را خوانده بوده است و تصوراتی درباره نرون، کالیگولا و بقیه امپراطورها در ذهنش شکل گرفته بوده است». اصلا همین حرف بود که جان را از کوره به در میبرد و زمینه زندانیشدنش در اتاق قرمز میشود.
جین دختر خیالپردازی است، پرندۀ خیالش پر میکشد تا هر کجا که سختی روزگارش اجازه ندهد. به یاد بیاورید چطور تصوراتی نیمهواضح و نیمهگنگ که نیمهتاریک و نیمهروشناند در ذهنش جان میگیرد وقتی کتاب تاریخ پرندگان بریتانیا» را میخواند. به یاد بیاورید وقتی که میگوید نمیتوانم وصف کنم که گورستان پرتافتاده و تنها با آن گورسنگ منقوش چه حال و هوایی داشت با آن دروازه، با آن دو درخت، با آن افق محدود در احاطۀ دیوار شکسته، و آن هلال ماه تازه برآمده که از آمدن شب خبر میداد. آن دو کشتی آرمیده بر دریای به نظرم اشباح آب میآمدند (ص 15)». قوه خیال جین در سراسر رمان مانند بویی سکرآور خواننده را مست میکند. قوه خیالش در نقاشیها، در توصیف طبیعت، نوشتههایش از آدمها و از زندگی.
اتاق قرمز، دروازۀ ورودش به دنیای جدیدی است، در زندگی جین، نهایتها به گونهای بههم میرسند، نمونۀ اولش زندانیشدن جین در اتاق قرمز است، تجربهای که آنقدر سخت است و جانکاه که دخترک از ترس بیهوش میشود، ذهنش آشفته در تاریکی و ظلمت و قلبش طوفانی است. آنقدر سخت که هنگام روایت آن اتفاق که سالها گذشته است میگوید: اکنون که آن روزها سپری شده، بعد از این همه سال، به وضوح آن حالت را به یاد میآورم (ص 25).» و یا در جایی دیگر میگوید: این قضیه اتاق قرمز هیچ نوع بیماری جسمی حاد و مزمنی به دنبال نداشت. فقط به اعصابم ضربه وارد کرده بود، منتها چنان ضربهای که هنوز هم تا امروز طنینش را میشنوم» اما اگر نبود این تجربه، شاید جین طغیان نمیکرد، شاید پزشک بر بالینش نمیآمد، شاید پیشنهاد فرستادن جین را به زنداییاش نمیداد و شاید هیچگاه از گیتسهد پا بیرون نمینهاد.
راوی در این رمان، جین است اما جینی که روایت میکند با جینی که روایت میشود فرق میکند. بین این دو فاصلهای است، جین روایتگر گاهی خودش را برای خواننده آشکار میکند، او چیزهایی میداند که جینی که روایت میشود نمیداند. در قسمتهایی از رمان این تمایز به خوبی مشخص است مثلا به جمله بله، خانم رید، بعضی از این عذابهای هولناک درد و رنج روحی را از تو دارم، ولی باید تو را ببخشم، چون نمیدانستی چه میکنی. وقتی قلبم را ریشریش میکردی، خیال میکردی داری بدیهایم را ریشهکن میکنی» دقت کنید. در این صحنه، جینی که روایت میشود تنها ده سال دارد و سراسر خشم و نفرت است از خانم رید. شب طولانی را در اتاق قرمز گذرانده و سراسر جانش سرشار از تب و درد است. پیداست که این جملات را جینِ روایتگو به قلم آورده است که تجربههای بسیار کرده است و از روزگار درسهای بزرگی گرفته است. اما جینِ روایتگو، اجازه بروز احساسات و ترسهای جینِ روایتشده را میدهد، آنها را حذف نمیکند حتی اگر بداند که با واقعیت فاصله دارند. به این قسمت از داستان دقت کنید که جین در اتاق قرمز دچار وهم میشود، فکر میکند روحی سفیدپوشی وارد اتاق شده و از ترس بیهوش میشود. به هوش که میآید جسته گریخته حرفهای بسی و سارا را میشنود و خیال میکند که موضوع اصلی حرفهایشان را تشخیص داده است: یک چیزی از مقابلش رد شد، سراپا سفیدپوش، بعد هم غیب شد. سگ سیاه بزرگی پشت سرش بود. سه ضربۀ بلند به در اتاق. و غیره و غیره (ص 31)». در این قسمت مشخص است که جین روایتگو متوجه است که این صحبتها همه توهمات وحشتآفرین جینِ ده ساله است ولی آنها را حذف نمیکند. اجازه میدهد صدای جینِ ده ساله هم در جای جای داستان شنیده شود.
راوی گاهی در روایتش به نفع جینِ روایتشده سخن میگوید، گاهی همۀ آنچه را که باید به خواننده نمیگوید ولی نویسنده نشانههایی در داستان گذاشته است که آنچه را راوی نگفته بازنمایی میکند. برای مثال به صحنهای که جین در اتاق قرمز زندانی است و تا عمقِ جانش ترسیده است دقت کنید، راوی، این صحنه را اینطور روایت میکند: دستپاچه شدم. نفسم بند آمد. طاقتم تمام شد. دویدم به طرف در و مستاصل و مایوس دستگیره را بالا پایین کردم (ص 27). » تمام واکنشی که جین ده ساله در آن اتاق نشان میدهد را راوی بالا پایین کردن دستگیره میداند. اما خواننده از زاویۀ دیگری هم این اتفاق را میتواند ببیند. از زاویه دید بسی و اِبت. از زاویه دید آنها، این صحنه این طور توصیف میشود: چه سر و صدای وحشتناکی! قبض روح شدم! (ص 27).» و همین طور ابت اخم کرد و گفت: عمدا جیغ کشیده. آن هم چه جیغی(ص 28). ». بنابراین میتوانیم نتیجه بگیریم در قسمتهایی از رمان، آنچه راوی روایت میکند، تمامِ آنچیزی نیست که اتفاق افتاده، باید کنجکاوانه و موشکافانه به دنبال ردپاهایی باشیم که نویسندۀ چیرهدست رمان پیش چشم خواننده گذاشته است تا با نگاهی دقیق و جزئینگر به ظرائف روایت دست یابد.
جین بعد از اتاق قرمز، امیدی در دلش میدرخشد که روزی از زندان گیتسهلد رهایی مییابد، خانم رید که میخواهد به نوعی از دست این مزاحم کوچک خلاص شود تصمیم میگیرد او را به مدرسه لوود بفرستد، روزی جین ستون سیاهی را ایستاده وسط سالن میبیند، آن ستون سیاه، کشیش براکلهرست است، مدیر موسه لوود. عبارت ستون سیاه به خوبی نمایانگر شخصیت کشیش است، شخصیتی که در ادامه داستان به دورنگی و ریاکاری او پی میبریم، به یاد بیاورید نطق غرای او را درباره فضیلت ساده زیستی و بیآلایشی هنگامی که همسر و دخترانش با ظاهری پرطمطراق وارد مدرسه لوود میشوند (ن.ک به ص 95). خانم رید، به آن ستون سیاه از جین شکایت میکند دروغهایی که جین را تا سر حد جنون خشمگین میکند. کلماتش از خاطر جین نمیروند. جین یک آتشفشان در آستانه فوران آتش خشم است، تمام گدازههای آتشش را به سر خانم رید میریزد: از شما بیشتر از همه بدم میآید. خوشحال میشوم که شما قوم و خویش من نباشید. یادم نمیرود که به زور، خیلی خشن و بیرحم، هلم دادید توی اتاق قرمز و در را به رویم قفل کردید تا آن قدر آنجا بمانم که بمیرم. من عذاب کشیدم. داشتم از ترس و ناراحتی میمردم. مردم خیال میکنند شما زن خوبی هستید، اما شما بد هستید، سنگدل هستید، شما دروغگویید (ص 57)».
ضربهای که جین با حرفهایش به خانم رید میزند تا لحظۀ مرگ او دست از سرش برنمیدارد. به خاطر بیاورید صحنه احتضار خانم رید را هنگامی که این واقعه را به یاد میآورد: نمیتوانم فراموش کنم که وقتی از کوره دررفتی و زهر تلخ درونت را بیرون ریختی من به چه حالی افتادم. ترسیدم، انگار حیوانی که کتکش زده بودم و رانده بودم، سرش را بلند میکردم و با چشم آدمیزاد به من نگاه میکرد و با صدای آدمیزاد هم نفرینم میکرد. (ص 345)»
جین در مدرسۀ لوود رشد میکند، پایههای اصول اخلاقی که در جوانی به آنها بسیار پایبند است، در مدرسه لوود محکم میشود. صبوری یاد میگیرد و عزتنفس. در لوود با هلن برنز آشنا میشود و دوشیزه تمپل. شخصیت جین هنگام جداشدن از لوود از آن دو بسیار تاثیر پذیرفته. هلن دختر آرامی است که ایمانش به او قدرتی ماورائی بخشیده است. قدرتی که سختیهای زندگی را برایش سهل میکند. صبورانه سختگیریهای معلمانش را تحمل میکند و طبق گفته کتاب مقدس بدیها را با خوبی جواب میدهد». هلن بیقراریهای جین را مرهم میشود دریچۀ جدیدی به زندگی جین میگشاید که نفرت و انتقام رنگ میبازد، هلن تنها دوست جین است. دوستی که در آغوش جین جان میسپارد.
جین هشت سال در لوود میماند، آنجا ملعمی میآموزد. معلمی راه چارهای میشود برای رفتنش از لوود و ورود به دنیای خارج. پنجرهای رو به چشمانداز آزادی. مستقل شدن و رفتن دنبال رویاها. همانجاست که نقاشی میآموزد. مهارت جین در نقاشی در روایت پررنگ است. جین سه نقاشی در لوود میکشد که در ادامه داستان باب آشنایی راچستر با دنیای ذهنی جین را میگشاید. جین طبیعت را هم نقاشیگونه توصیف میکند. دقت کنید به فریبندگی این صحنه: صدا هم بسیار دور بود هم بسیار واضح، صدای گُرپ گُرپ، صدای تلق تلق ف، که صدای نرم موجهای آب را محو میکرد. مانند صخرهای حجیم یا تنۀ زمخت بلوطی بود که با رنگهای تیره و غلیظ در پیشزمینۀ یک تابلو ترسیم شدهباشد و بُعد فاصلۀ تپههای لاجوردی، افق آفتابی و ابرهای درآمیختهای را از نظر پنهان کردهباشد که در آنها رنگها به نرمی در یکدیگر حل میشوند (ص 164)»
تصویر کشیشِ مدیر مدرسه لوود، انسانی ظاهربین، ریاکار و طماع است. او مانند پادشاهان کلاسها را ورانداز میکند. با لحنی تند و تیز دستور میدهد. صدایش مانند ناقوس مرگ است. دختران آنجا را به جرم داشتن موهای فر به دنیاپرستی و برخلاف اصول و مرام لوود محکوم میکند. و در همان میانه دخترانش با کلاههای قشنگ و زلفهای حسابی فر خورده با لباسهای فاخر مخمل و ابریشم و خز (ص 95)» وارد مدرسه میشوند. کسی که به قول جین اگر میدید، آنوقت شاید میفهمید که هر قدر هم به ظواهر بچسبد باطن قضایا آنقدر از نظرش پنهان است که تصورش را هم نمیتواند بکند» او جین را به جرم دروغ نگفته طبق توصیه خانم رید وسط سالن روی چهارپایه بلندی میگذارد که تنبیه شود. جایی که جین نگاه دیگران را مثل لیوان داغ روی پوست سوختهاش حس میکند.
این واقعه برای جین دردناک است اما گویی از بار سنگینی خلاص شده است». باعث نزدیکی او به هلن و دوشیزه تمپل میشود. بهانهای میشود که تلاش کند راهش را در میان مشکلات باز کند». باور کند که پس از روزهای سخت و رنجهای عمیق، هنوز میتواند به محبت دیگران دل بست.
با رفتن دوشیزه تمپل، احساس آرامش جین هم میرود و هر نوع فکری که باعث میشد لوود را به نوعی خانهی خودش بداند رنگ میبازد». جین میداند چیزهای از طبع و منش دوشیزه جین به او منتقل شده و بسیاری از عادتها و رفتارهایش، همینطور فکرهای سازگارانهترش و احساسهای با نظم و نسق بیشترش را از او به یادگار گرفته است (ن.ک به ص 125). اما به رفتن او دیگر آرام و قرار جین هم از بین میرود. میبیند مشتاق آزادی است. دوست دارد برود به هرجا که دست تقدیر فرصت خدمت جدیدی برایش فراهم میکند. و چندی بعد در قامت معلمی به دنیای جدیدی وارد میشود.
جین قدم در مسیر تورنفیلد میگذارد، جایی که قرار است معلم ادل باشد، نقشی که خوب از عهدهاش برخواهد آمد. او پای در مسیر پر فراز و نشیب دلدادگیها میگذارد.
جین به تورنفلید میرسد. خانم فیرفاکس که بانوی مهربان و محترمی است به او خوشامد میگوید. آنجا عمارت مسی بزرگی است شبیه کلیسا، سرد و بیروح. ادل را میبیند دخترک شیرینی که قرار است معلم او باشد. با اهالی خانه آشنا میشود و احساس راحتی دارد. زندگی در تورنفیلد در آرامترین و ساکنترین حالتش جریان داشت. اما جین ذات بیقراری دارد، گاهی آشوب در او به پا میشود و آزارش میدهد. دلش میخواهد به دنیای پرجنبوجوشتری برسد، به شهرها، به جاهای سرشار از زندگی که فقط وصفشان را شنیده است (ص 160).
روایت، خواننده را آماده میکند که بپذیرد جین با روی باز مهیای تغییری است که زندگیاش را از این حالت س و یکنواختی خارج کند. و این تغییر با ورود راچستر فراهم میشود. راچستر که ورودش با زمینخوردن همراه است و کمک گرفتن از جین چونان نجاتدهندهای کوچک، تا انتهای روایت، خواننده را با خود همراه میکند. بودن او زمینهای است برای روییدن حس عاشقانهای در دل جین که وجودش را بارور میکند. که جین را شیفته و شیدا میکند. که رنج عاشقی را در دلش میکارد. او را آنچنان بزرگ میکند، دردها و شادیهایش چنان بیامان و ژرف میشوند که دیگر هیچ اندوهی نمیتواند تاثیری بیامانتر و ژرفتر از آن در او به جا بگذارد (ص 301).
راچستر با قیافهای عبوس و جدی وراد زندگی جین میشود. اولین دیدارشان در عمارت تورنفیلد بسیار سرد و رسمی است. راچستر با لحنی دستور گونه و ارباب مآبانه با جین صحبت میکند و جین هم آرام و با نهایت ادب و نزاکت به او جواب میدهد. بعدتر خواهیم فهمید که راچستر از همان نگاه اول نرد عشق باخته است و خوب جین را زیر نظر گرفته است و دارد او را میآزماید تا راهی بجوید به دل مهربانش که در نگاه اول چون سنگ مینماید. راچستر جین را به اطاق خود میخواند و میخواهد نقاشیهایش را به او نشان بدهد. نقاشیهای جین ذهن پیچیده و افکار دور از ذهن و خیالپردازیهای روش و واضح او را برای راچستر آشکار میکند.
جین سه نقاشیاش را برای ما توصیف میکند. در هر سه نقاشی پیکر زنی در میان صحنهای عجیب دیده میشود که هر کدام معنای ضمنی را به ذهن خواننده متبادر میکند (ص 3). در خصوص نقاشیهای جین بحثهای بسیاری در دنیا شکل گرفته است از آن جمله میتوان به مقالۀ (Simmons, 2002) و (Miller, 2013). هنرمندان زیادی هم سعی داشتهاند با الهام از توصیفات جین در رمان، آن نقاشیها را خلق کنند.
Caitlin Kuhwald, Iceberg.” Watercolor. 2014
Caitlin Kuhwald, Evening Star.” Watercolor. 2015
اولین نشانههای عشق راچستر به جین در گفتگوی آنها آشکار میشود. همانجا که راچستر میگوید خطا در لباس یک فرشته نورانی به سراغش آمده که محبتآمیزترین پیام دنیا را با خود دارد که قلبش را که قبلا دخمهای بود به معبری تبدیل کرده (ص 201). راچستر از همان ابتدا میداند که این احساسی که به جین دارد خطا است و او دارد با تمام قدرت راه دوزخ را هموار میکند (ص 202). گفتگویی که در این قسمت شکل میگیرد به گونهای گفتگویی نامتوازن است، راچستر میداند از چه سخن میگوید ولی جین هنوز نمیداند کمی گیج شده است، سردرگم است، روایت، باورهای راچستر را درباره شکلگیری این رابطه بازمینماید و باورهای جین را در خصوص نوع رابطه و نه مصداق آن، چرا که جین کاملا انتزاعی وارد گفتگو شده است. باورهایش بیش از آنکه در خصوص مصداق خطا باشد دربارۀ مفهوم خطا است به این حرف جین دقت کنید: حقیقتش را بگویم، آقا، منظورتان را نمیفهمم. نمیتوانم به این گفتوگو ادامه بدهم، چون سررشته را از دست دادهام. فقط یک چیز میدانم. گفتید به آن خوبی نبودهاید که میبایست باشید. بابت عیب و نقصتان تاسف میخورید. یک چیز را میفهمم. گفتید که آلودگیِ خاطر و یاد بلای همیشگی است. به نظر من، اگر تلاش میکردید، به وقتش متوجه میشدید که میتوانستید بشوید همان شخصی که خودتان میخواستید (ص 201)». جین بلند میشود احساس میکند ادامه دادن به گفتوگویی که برایش کاملا مبهم است فایدهای ندارد.
شاید این درستترین حرفی است که جین دربارۀ زندگی گذشته راچستر بیان میکند، حرفی که هنگامی به زبان میآورد که هنوز عاشق راچستر نشده است، هنوز آنچنان در بند عشق اسیر نشده است که نتواند خوب و دقیق راچستر را ببیند، خطاهایش را تشخیص دهد و او را برای فریبدادن خودش مقصر بداند.
شخصیت جین از نگاه بیرونی و خارج از صدای جین و با صدای راچستر در روایت اینگونه بیان میشود شما هیچوقت نمیخندید، دوشیزه ایر؟ میدانم که به ندرت میخندید. قیدوبندهای لوود هنوز تا حدودی با شماست. قیافهتان را کنترل میکنید، صدایتان را پایین نگه میدارید، اندامهایتان را مهار میکنید. میترسید که در حضور یک مرد، یک برادر-یا پدر، یا ارباب، یا هر اسمی که رویش بگذارید- بله، در حضور یک مرد میترسید که لبخند شادی بزنید، آزادانه صحبت کنید یا تند و فرز حرکت کنید. من گهگاه نگاه یک پرندۀ عجیب را از پشت میلههای بههم چسبیدۀ یک قفس تشخیص میدهم. یک اسیر جاندار و بیقرار و مصمم آنجاست. اگر آزاد بشود به طرف ابرها پر میکشد. (ص 204)»
این فرازها که جین از زبان شخصیت دیگر توصیف میشود در این روایت از آنجا اهمیت دارد که راوی در این رمان، درونداستانی است و تمام رویدادها و شخصیتها از صدا و نگاه او روایت میشود، روایتشنو گفتوگوهای راوی با سایر شخصیتها را میشنود، توصیف راوی را از صحنهها میخواند، از گفتگوی درونی او آگاه میشود ولی کمتر پیش میآید که توضیحاتی از دریچۀ چشم دیگری درباره راوی بداند. این قسمتهای روایت کمک میکند با کمی فاصله از راوی، او را بهتر در ذهن مجسم کنیم و او را بهتر بشناسیم.
راچستر در یکی از گفتگوهایش با جین به این اشاره میکند که جین هنوز احساس حسادت نکردهاست: لابد هیچوقت احساس حسادت نکردهاید، دوشیزه ایر. درست است؟ بله، نکردهاید. لازم نیست بپرسم، چون هیچوقت عشق به سراغتان نیامده. این دو احساس را هنوز تجربه نکردهاید. جانتان خفته است. هنوز ضربهای فرود نیامده که آن را بیدار کند. ولی من به شما میگویم – به یاد داشته باشید چه میگویم - روزی در این نهر به گذرگاه ناهمواری میرسید که در آن مسیر زندگی مختل میشود. با گرداب و تلاطم و کفآلودگی و سروصدا روبهرو میشوید. در آنجا، روی تیزهها و ناهمواریها، خرد و تکهپاره میشوید. یا موج بزرگی میآید و شما را بلند میکند و میاندازد به قسمت آرامتری از نهر- مثل وضع فعلی من (ص 208)»
این سخنان راچستر از چند جهت قابل اهمیت است، اول آنکه زمینهای است برای نقشهای که راچستر میچیند برای قرار دادن جین در موقعیتی که بتواند طعم گس حسادت را بچشد (در خصوص نقشههای راچستر در پستی جداگانه بحث خواهد شد). و دوم پیشآگاهی میدهد از فرجامی که جین دچارش میشود. به یاد بیاورید صحنههای غربت جین را هنگام ترک تورنفیلد که تا دم مرگ پیش میرود و در نهایت مسیرش به خانهای میرسد که در آنجا آرامش مییابد. روایت در جایجای خود روایتشنو را از رویدادهایی که اتفاق خواهد افتاد پیشآگاهی میدهد گاهی اوقات با نمادهایی که به کار میبرد (درخت بلوط شکسته را به یاد بیاورید)، گاه با توصیف طبیعت و گاه در حین گفتگوی شخصیتها.
واقعهای اتفاق میافتد، اطاق راچستر آتش میگیرد و جین متوجه آتش و دود میشود به کمک راچستر میشتابد. آتش را خاموش میکنند و راچستر نجات مییابد. فضای وحشت و دلهره در این قسمت از روایت به سبک رمانهای گوتیک کاملا مشهود است. صدای خندههای شیطانگونه در عمارتی بزرگ با اطاقهای زیاد، راهروهای تاریک و این اتفاق از چند جنبه مهم است، یکی شکلگرفتن رازی است میان جین و راچستر، که فضایی خصوصیتر را میانشان شکل میدهد، چیزی در میان است که گویی تنها راچستر و جین از آن مطلع هستند و این جین را به او بسیار نزدیکتر کرده است. و دوم وارد شدن شخصیتی بسیار پررمز و راز که سعی دارد به راچستر آسیب بزند خواننده را هم مانند راوی یعنی جین در فضایی مبهم قرار میدهد، او را کنجکاو میکند که دنبال یافتن پاسخی برای این معمای عجیب باشد، انتظاری در روایتشنو شکل میگیرد که به وسیلۀ جین برآورده نمیشود، جین با آنکه شخصیتی کنجکاو و جسور است به دنبال رمزگشایی آن نمیرود. هیچگاه سوالی از راچستر نمیپرسد و عطش دانستن آن را تا انتهای داستان با خواننده میگذارد. از سویی دیگر این اتفاق زمینهای است برای شکلگیری احساس عاشقانه در جین، احساسی که جین آن را در آخرین فراز بخش اول رمان اینگونه روایت میکند:
به تختخوابم رفتم. اما خواب به چشمانم نمیآمد. تا سپیدۀ صبح بر دریایی ناآرام اما خوشایند شناور بودم، و موجهای تلاطم زیر موجهای شادی میغلتیدند. گاهی خیال میکردم آن وی آبهای ناآرام، ساحلی میبینم، ساحلی به لطافت و طراوت تپههای بعوله. گهگاه تندبادی از امید و آرزو برمیخاست و روح و جانم را ظفرمندانه به انتهای آب میراند. اما من حتی در عالم خیال به انتها نمیرسیدم. باد مخالف میوزید و مرا از خشکی دور میکرد و مدام مرا عقب میراند. عقل در برابر خیال مقاومت میکرد. اندیشه بر شور مهار میبست. هیجانزده و تبآلود بودم. خواب به چشمم نمیآمد. به محض آنکه سپیده دمید از جا برخواستم. (ص 222)».
هرگاه جین به راچستر این چنین نزدیک میشود، روایت آنها را به گونهای دور میکند.
بخش اول این رمان، از کودکی جین شروع میشود و با عاشق شدنش به راچستر پایان مییابد.
برونته, ش. (1397). جین ایر. (ر. رضایی, مترجم) تهران: نشر نی.
Miller, E. V. (2013). Just As If She Were Painted’: Interpreting Jane Eyre through Devotional Imager. The Journal of the Brontë Society, 3-325.
Simmons, J. R. (2002). Jane Eyre's Symbolic Paintings. Brontë Studies, 247-249.
هَرَس صدای آهستهی مردمی است که سالهاست زیرآوار جنگ و مصیبت به گوش کسی نرسیده است، صدایی که امروز هم با هوایی که ندارند از سینههاشان بیرون نمیآید.
هَرَس روایت رنج ناتمام سه نسل است، سه نسلی که هر چه از عمرشان باقی بود، دیگر عمر نبود، روزهایی بود که از پی هم میآمدند و میگذشتند و آتش داغشان را نه سردتر که داغتر میکردند. نسلی که فرصت فریاد که هیچ، فرصت گریه هم نداشت.
هَرَس داستان زندگی مردی است به نام رسول، که قبل از جنگ مردی بود بلند و کشیده، کت و شلوار براق آبی نفتی بهتن، با کیف چرم انگلیسیاش هر روز حوالی ساعت چهارونیم جادهی اهواز را پشت موتور میراند تا آبادان و بعد از جنگ مردی شد با شانههای خمیده، شکم آویزان با پیرهن چرک خاکستری سوار رنو اسقاط زرد. هَرَس روایت همهی آنچیزی است که از سر آن رسول گذشت تا رسید به این رسول.
هَرَس داستان زندگی زنی است به نام نوال، که قبل از جنگ زنی بود که از کنار هر چه رد میشد، آن را قشنگ میکرد، زنی با پیراهنهای رنگی، که در خانه میچرخید و خانه را کاشانهای گرم میکرد. نوالی که بعد از جنگ زنی بود با چشمانی خاکستری که پریشان میان نخلها میگشت و تیمارداریشان میکرد، زنی که شده بود مادرِ همهیِ مردههای خرمشهر. هَرَس روایت همهی آنچیزی است که از سرآن نوال گذشت تا رسید به این نوال.
هَرَس داستان زندگی کودکانی است که یا زندگیشان زیر آوار جنگ ماند و یا آوار جنگ تمامِ کودکیشان را گرفت و دود کرد و آنها ماندند و یک عمر اضطراب و اندوه، آنها ماندند و چشمانی همیشه خیس، آنها ماندند و خانهای که دیگر برایشان خانه نبود.
هَرَس داستان زندگی پیرزنها و پیرمردانی است که با چشمانی خیره دیدند چطور رسولهاشان ذرهذره تمام شدند.
هَرَس را باید آنگونه خواند که بتوان رنج نسلی از مردمان سرزمینمان را به قدر توان دید، دید و تا حد توان شناخت.
هَرَس داستان زندگی یک خانواده در زمان جنگ است، رسول و نوال، نوالی که باردار است و پسری سهساله دارد به نام شرهان. اولین روز جنگ، شرهان در آغوش نوال جان داد. وقتی نوال تنها در خانه بود و رسول آبادان. رسول که برگشت شرهان را با پدر و پسرعموهای نوال که از کودکی با آنها بزرگ شده بود همهرا یکجا در جنتآباد خرمشهر میان مردمانی غریبه به خاک سپرد و نوال را سوار ماشین کرد و به اهواز برد. نوال فرصت سوگواری نیافت نه برای شرهان نه برای پدرش نه برای تمام مردانی که میشناخت و یک شبه از دست داد.
نوال فرصت سوگواری نمییابد، همهچیز با شتاب اتفاق میافتد، همهی آنچه که زندگی رسول و نوال را دود میکند و به آسمان میفرستد تنها در چند جمله در کل داستان روایت میشود، چند جملهای که همانقدر که نوال را در ناباوری مرگ شرهان باقی میگذارد، خواننده را هم در بهت و حیرت مرگ شرهان رها میکند. نویسنده با چیرهدستی پررنگترین قسمت داستان را لابهلای رویدادهای تلخ دیگر پوشاندهاست همانگونه که نوال به جزئیات آن دسترسی ندارد، خواننده داستان هم چیز زیادتری از آن اتفاق نمیداند، انگار همانطور که رسول سعی کرده آن را در ذهن نوال کمرنگ کند، نویسنده هم قصد دارد از کنار آن به سرعت عبور کند، عبوری که نهایتا راه به جایی نمیبرد و نوال تا آخر زندگیاش در کنار این اتفاق میماند. خواننده هم در پس روایت تمام سالهای بعد از جنگ، رنگ و بوی آن واقعه را در همهی صفحات داستان به وضوح میبیند.
زندگی در اهواز، نوال را بیقرارتر کرد، دو دختر دیگر به دنیا آورد، اَمَل و انیس ولی زندگی هنوز برای نوال، آنچه باید میبود نبود نوال بعد از آن خانه دیگر آدم نشد.» (مرعشی, 1395, ص. 50) ، جنگ تمام شده بود ولی نوال هنوز در اهواز مردی نمیدید. دوباره باردار بود به امید اینکه خودش پسری در رحم داشته باشد پسر توی شکم نوال میتوانست روزهای رفته را به او برگرداند. میتوانست او و رسول را دوباره اندازه هم کند.» (مرعشی, 1395, ص. 53). زندگیاش رنگ گرفته بود با این امید. نوال دلش به روزهای خانه خوش بود به تماشای پسرش. آرزوهایش برای بزرگ شدن شرهان را قالب میزد به تن این پسر و هی با خودش میگفتشان که همهشان یادش بیاید.» (مرعشی, 1395, ص. 85) اما این طور نشد. دختری زایید. نوال نمیتوانست با این واقعیت کنار بیاید، پسر را حق خودش میدانست و این طور شد که با کمک زنی به نام نسیبه، دختر خودش را داد و پسری غریبه ستاند، زمهیار. میخواست تمام حسرتهایش را با او پاک کند، اندوهاش را تمام کند. این پسر از این به بعد همه چیز او بود، شرهانش بود. باید شرهانش میبود باید همهچیز را درست میکرد. باید جای همهی مردهای مرده ی زندگیاش را میگرفت.» (مرعشی, 1395, ص. 87) این پسر، پسر او بود. پسری که مردش میشد، پسری که نوال قدکشیدنش را میدید، پسری به جای پسر مردهاش.» (مرعشی, 1395, ص. 76) ولی نشد، پسر غریبه بود، صدای دخترک همیشه در گوشش بود و آرام و قرار نداشتهاش را گرفت. قاطی صدای گریهی مهزیار صدای گریهی دخترش را از در و دیوار میشنید.» (مرعشی, 1395, ص. 91) نوال بیقرار دخترِ ندیدهاش شد، پیش نسیبه رفت، خواست فقط یکبار ببیندش و بعد برگردد سر زندگیاش صدای گریهاش نمیذاره زندگی کنم. فقط یه بار ببینمش نسیبه. میخوام ببینم گریه نمیکنه او وقت صداش میره از گوشم بذار برم» (مرعشی, 1395, ص. 127) دخترش را دید اما دیوانهتر شد تا جایی که رسول او را از خود راند. برو نوال، برای همیشه. تا عصری میمونم پیش یوما. وقتی اومدم خونه نباش» (مرعشی, 1395, ص. 171) نوال از خانه رسول رفت. رفت به سوی خرمشهر، خرمشهری که تنها یک بار با دخترانش دوباره دیده بود، خانهاش را پیدا کرد و همانجا زیر آفتاب داغ نشست. نشست به سوگواری.
نوال میان نی رفت که هر یک تمام کَسانشان را در جنگ از دست داده بودند، دارالطلعه، جایی میان نخلهای سوخته. نوال آنجا برای نخلها مادری میکرد، نخلهایی که شاید میتوانستند اندوهِناتمامِ امل را تمام کنند. بعد هشت سال جنگ و نه سال بعدش تو کل ئی زمین فقط همین نخلان که بچه دادن، نه گاومیشا، نه ، نه زمین. فقط همین سه تا نخل با همین سه تا نخل داریم از مردگی در میاییم.» (مرعشی, 1395, ص. 101) جایی که امید در دل نش دوباره جان گرفته بود: شاید گاومیشا هم بچه دادن. شاید هم بچه آوردن، شاید یه مردی زاییدن» (مرعشی, 1395, ص. 102)
رسول بعد از یازده سال رفته است پیِ نوال، یازده سالی که هر روزش برایش سخت گذشته است، دخترش، تهانی را از دست دادهاست، اَمَل به مرز جنون رسیده است و انیس همیشه چشمانش خیس است. رسول دیگر نمیتواند تنهایی بار این زندگی را به دوش کشد. داستان از اینجا شروع میشود که رسول پا به دارالطلعه میگذارد که نوال را با خود ببرد، تمام حکایت این هفده سال در فاصلهی این دو روز روایت میشود. شبی که قرار است فردایش نوال را ببیند خواب میبیند، خواب عروسکهایی که انگار نوال آنها را ساخته بود عروسکهای سفید با دهانهایی باز که فریاد میزنند، یکیشان چشم نداشت، آنیکی دست، یکی بیسر بود عروسکها خونی بوندند.» (مرعشی, 1395, ص. 174). عروسکهایی نیمهکاره، انگار نوال نمیتوانست عروسکی بسازد که کامل باشد. دیگر نمیتوانست. در حیاط خانهی نوال ملافههای بلند بیدست میبیند، لباسهایی بر قامت نخلهای سوخته که دارند سبز میشوند.» (مرعشی, 1395, ص. 174) حیاطِ خانه نوال در خواب رسول پوشیده از این لباسهاست. صبح میشود، رسول نوال را میبیند ولی دیگر در پیِ بردنش نیست، نه اینکه نخواهد، نوالی را میبیند که دیگر نوال زندگی رسول نیست، باید بماند برای نخلهای سوختهای که دارند برای نوال سبز میشوند.
نسیم مرعشی نویسنده کتاب در این داستان سعی دارد رنج و التیام سه نسل را نشان دهد سه نسلی که امرسول نمایندهی نسل قبل از جنگ است که دوران کهنسالیشان با واقعه جنگ روبرو میشوند، رسول و نوال نمایندهی نسل بعدی است که هنگامهی جوانی شان را در آن وانفسا میگذرانند و اَمَل و انیس، که کودکانی هستند که بعد از جنگ متولد میشوند. نویسنده توانسته است درد هر نسل را به خوبی به تصویر بکشد، جایی از داستان که از امرسول میگوید تمام بیچارگیهای مادر رسول را به تصویر میکشد پیرزنی که گوشهای ایستاده و نابودی زندگی پسرش را تنها میتواند نظاره کند. از آن زن درشتی که قبلا بود پیرزن مچالهای مانده بود که جای خودش را نداشت و دستش نمیرسید به جایی که قرار بود بگیردش. نه رسول به زنیِ خانه قبولش داشت نه بچهها به مادری میگرفتندش. کلفت شده بود. کلفتی که هر روز صبحِ زود آمده بود خانهی رسول و عصر خردوخمیر برگشته بود خانهی خودش» (مرعشی, 1395, ص. 138) رسول و انیس هم که فراوان از مصائبشان در داستان آمده است و در آخر فرزندانشان که هیچکدام فرجامی آنچنان که باید ندارند و امیدی هم به هیچ فرجامی ندارند. اَمَل که بعد از رفتن نوال در سوگی ناگهانی و مبهم فرو رفت و دیگر بیرون نیامد، انیس که تمام تلاشش را میکرد که رنگی به زندگی بپاشد اما نمیتوانست، هیچ وقت نتوانست. تهانی که در نهایت غربت و بیصدایی خاموش شد و زمهریار که در این میان فقط به رسول چشم داشت، رسولی که هیچ فروغی از زندگی برایش نمانده بود.
زمان در داستان غیرخطی است، همانطور که در ذهن کسی که سالها از آن اتفاقها فاصله گرفته است، تداعی میشود، ذهن کسی که بسیار سعی کردهاست روزهای تلخش را به فراموشی بسپارد ولی انگار نتوانسته، ذهن رسول، ذهن نوال. اتفاقها پس و پیش روایت میشوند، گاهی موقعیتی تصویر میشود که برای خواننده آشنا نیست، مانند ورود ناگهانی تهانی به داستان، وقتی خواننده هنوز نمیداند که چطور دخترک به خانه رسول بازگشته، گاهی هم خواننده از رویدادهایی خیلی قبل تر از زمان وقوعشان آگاه میشود که تنها باید با صبوری منتظر زمان رسیدنش در داستان بماند مثل جایی در داستان که میخوانیم امل دیگر هیچوقت مادرش را ندید» (مرعشی, 1395, ص. 117) وقتی هنوز نمیدانیم چه بر سر نوال خواهد آمد یا در قسمت دیگری داریم: بچه ونگ میزد سرخ بود از گریه دختر نوال بود نوال صورتش را ندیده بود اما صدایش را شناخت. آن روز روز آخر بود نوال دیگر نتونست ادامه دهد ». (مرعشی, 1395, ص. 128). این تعلیقها هَرَس را پر کِشش کرده است و تمام حواس خواننده را درگیر روایتی میکند که باید با چشم باز هر آنچه که در هَرَس گذشته است را پیگیری کند و مانند پازلی در ذهن بچیند تا شاید این گره روایت را بتواند بگشاید.
نمادها به خوبی در داستان شکل گرفتهاند، نمادهایی مانند لباس سبز و لیمویی نوال که در چند قسمت از داستان نماد »زندگی در زندگی نوال است، نوال بعد از حاملگی دوم، لباس سبز و لیمویی برای خود میخرد، لباس سبزو لیمویی نشانهای است از روزی که شرهان هنوز نمرده بود همان روزی که آن صدا آمد و شرهان را از نوال گرفت، لباس سبز و لیمویی نشانی ازا ین است که نوال میخواهد به روزهای خوب گذشتهاش با شرهان برگردد، اما همان روزی که لباس را میخرد آسمان سیاه میشود، درست مثل شب وسط روز، باران سیاه از آسمان میبارد، بارش باران سیاه نمادی است از روزهایی که نمیخواهند آسمان زندگی نوال را آفتابی کنند، خبر میدهند که چراغ امید نوال مانند همین آسمان که ناگهان میان روز تاریک میشود، خاموش خواهد شد.
نماد دیگر نخل است، از دیدگاه اسطورهشناسی نخل به حکم قدرتش و آنچه که متجلی می سازد که برتر از یک درخت است، موضوعی مذهبی می شود. درخت نخل از قدرتهای قدسی برخورداراست به این خاطر که عمودی است و می بالد و برگهایش می ریزند ودوباره می رویند و به عنوان صورت و وجهی از زیست و حیات است. نخل شباهت بسیاری به انسان دارد، مثل آدمها در آب خفه می شودو اگر آب از سر نخل بگذرد مرگ درخت نخل حتمی است. سر هر درختی را اگر قطع کنند بیشتر شاخ و برگ میدهد به جز درخت نخل، و اگر سر این درخت را قطع کنند خشک میشود و میمیرد، مثل انسان و اگر چوب نخل را بسوزانیم هیچ زغالی ندارد، مثل آدمی، واحد شمارش درخت نخل مانند انسان نفر است. (انصاری نسب, بدون تاريخ).
نخل در داستان هَرَس، همان گونه که در دیدگاه اسطورهای اشاره شد، قدرت قدسی دارد، نمادی از زیست و حیات است بعد از سوختن و به واسطهی شباهتش با انسان، انسانگونه نقش میپذیرد. نخ از سوی ن داستان نماد زنهایی است که جنگ، برگهایشان را ریخته، اما هنوز میتوانند سبز شوند بعد هشت سال جنگ و نه سال بعدش تو کل ئی زمین فقط همین نخلان که بچه دادن، نه گاومیشا نه نه زمین فقط همین سه تا نخل با همین سه تا نخل داریم از مردگی در میاییم.» (مرعشی, 1395, ص. 101) و یا گاومیشها همه ماده هستند، اما هاشان همه خشکیده، دیگه از اون موقع نه زایمون میکنن، نه شیر میدن، نه میمیرن. ئی جا همه مثل همیم گاومیشا، ، نخلا، همه عقیم تنها بیدنباله همین چند روزیم بمیریم تمم میشیم. ولی حالا انگار نخلا قراره بزان به امید خدا.» (مرعشی, 1395, ص. 39) اما نخلها در چشم رسول، مردهایی هستند بیسر»انگار لشگری از مردهای بیسر که استوار و سنگی فرورفتهاند توی خاک. هر کدام دو تای رسول قد داشت. هم اندازه یک شکل. نخلها شمایل کوتوله مضحکی بودند از نخل زنده از آدم سرِپا» (مرعشی, 1395, ص. 176). همین تفاوت در معنا بخشی به نخل از سوی زنهای دارالطلیعه و از سوی رسول نشانهی تفاوتدر معنابخشی به جهانشان است. وقتی در انتهای داستان میبینیم ن همگی چشم به زمین دوختهاند که نخلهایشان را سبز کند و رسول بیپناهتر از گذشته با دست خالی به خانه برمیگردد که دیگر امیدش را هم از نوال بریده است، این تفاوت، معنای بیشتری مییابد.
نویسنده در بخشهایی از کتاب سعی داشته فقدانهای سابجکتیو را بهگونهای آبجکتیو بازنمایی کند، برای مثال در قسمتی از داستان رسول احساس میکند دیگر توان نگهداری فرزندانش را ندارد، دیگر نیرویی در جانش نمانده که آنها را آنگونه که باید سر جایخود نگه دارد، این حس به خوبی با افتادن سه دندان بازنمود میشود جای دندان افتاده لیز بود، مزه خون میداد و دندان دیگری کنارش لق میزد رسول از دستشویی بیرون آمده بود، انیس سرجایش نبود.» (مرعشی, 1395, ص. 144) انیسی که سرجایش نیست، دندانی را که افتاده است به ذهن متبادر میکند و همینطور در ادامه سه دندانی که بیهوا افتاده بودند نشانهای از سه فرزند رسول است که انگار دیگر هیچکدام سرجایشان نبودند.
استفاده بهجای نویسنده از فضاسازی با صدا، نکتهی دیگری است که بسیار قابل تامل است، مهمترین نقش صدا» در داستان این جاست: »صدا که آمد نوال توی آشپزخانه بود (مرعشی, 1395, ص. 26). صدا خبر از اتفاقی میدهد، آوارشدن یک زندگی بر سر مردمانی که یک روزه همهی آنچه که از زندگی داشتند و نداشتند را گذاشتند و رفتند جایی دورتر، دورتر از خانهشان و خیلی دورتر از خودشان. پسران و دخترانشان را، پدرها و مادرانشان را همه و همه را. همه چیز با یک صدا شروع شد و با سیلی از ویرانی ووع شد و بادرانشان را همه و همه را. همه انهشان. همهه که از زندگی داشتند و نداشتند را گذاشتند و آوارگی پیشرفت. صدا، اما نقش پررنگتری دارد، وقتی صدای گریهی تهانی موتیفوار که تکرار میشود لای صدای حرفزدن و خندیدن و قربانصدقه رفتن، لای فریاد و نالهی زنهای زائوی بخش، لای تمام صداها، صدای گریهی ممتد نوزاد را میشنید، گریهای که قطع نمیشد» (مرعشی, 1395, ص. 76) صدای تهانی در گوش نوال میماند: قاطی صدای گریهی مهزیار صدای گریهی دخترش را از در و دیوار میشنید.» (مرعشی, 1395, ص. 91). تهانی اما برای رسول صدا ندارد رسول صدایش را هیچ یادش نمیآمد بس که حرف نمیزد فقط صورتش یادش بود تهانی هیچوقت گریه نمیکرد.» (مرعشی, 1395, ص. 131) صداهایی که نوال میشنود فقط تهانی نیست صدای گریهی شرهان، صدای گریه از کوجه، صدای آژیر، صدای جیغ امل، صدای بمباران، صدای زنها در سنگر صدای دخترش.» (مرعشی, 1395, ص. 170)، نوال صدای نخلها را هم میشنود: نخلا نمردن. صداشون میاد اگه گوش بدی. حرف می زنن. نوحه میخونن» (مرعشی, 1395, ص. 0). صدا در آن فضای نه روستا برای رسول هم نقش پررنگی دارد صدای نوحهای که در همیشه در روستا میشنود». (مرعشی, 1395, ص. 159) صدایی که از گوشهو کنار میشنود، از در و دیوار خانهها. دلالت نقش پر رنگ صدا در داستان، نقشی است که صدا در ساخت فضاهای جنگ دارد، در ساخت صحنههای جنگی در سینما، چیزی که کمک زیادی به درک و نزدیکی حسی مخاطب به فضای جنگ دارد، صداست. همان صدایی که در داستان به بلندی شنیده میشود.
برای شناخت عمیقتر از آنچه بر سر رسول و نوال و بر سر اَمَل و انیس آمده است باید خوانشی نقادانه از هَرَس داشت، برای این کار در ادامه مقاله سعی میشود با یاری گرفتن از مفهوم سوگواری از منظر روانشناختی نگاهی به داستان روایت شده در هَرَس داشته باشم.
ویلیام وُردن در کتاب رنج و التیام (وردن, 1377)، مصیبت را موضوع بسیار پیچیدهای میداند او سوگواری بر مصیبت را دربرگیرنده چهار تکلیفی میداند که در تکمیل سوگواری موثر است و ناتمام ماندن هر کدام میتواند فرد را همیشه در وضعیت مشغولِ ماتم» نگاه دارد. همانگونه که نوال بعد از مردن شرهان دیگر از مشغولیت به ماتم خلاصی نیافت، و رسول شاید بعد از مردن تهانی. خوب است دقیقتر به این مراحل سوگواری نظر کرد تا شاید علت این فرجام نوال و رسول را از پس تمام اتفاقها بهتر دید.
زمانی که کسی میمیرد، حتی اگر انتظار مرگ او میرفته، همواره این احساس وجود دارد که چنین حادثهای اتفاق نیفتاده است. نخستین تکلیف سوگواری کاملا روبهرو شدن با این واقعیت است که شخص مورد بحث مرده و رفته است و باز نخواهد گشت. بخشی از پذیرش واقعیت، رسیدن به این اعتقاد است که دیداری دوباره، دستکم در این جهان، میسر نخواهد شد. (وردن, 1377, ص. 24)
نوال، داستانی اسطورهای را برای کودکانش همیشه تعریف میکرد. نوال صبح که از خواب بیدار میشد دخترهایش را برمیداشت و میرفت تو سنگر و برایشان قصهی عذرا و عفرا میگفت، تنها قصهای که بلد بود.» (مرعشی, 1395, ص. 33). داستانِ کوهی به نام عذرا که فرزندی دارد به اسم عفرا. عذرا و عفرا از صبح تا شب با هم بودند. ابرا رو نگاه میکردند که از روشون رد میشد، با هم میخندیدند با هم گریه میکردند. یه روز یه رعد و برق میاد و دیوی به نام عمران، عفرا رو مید و از عذرا جدا میکند، زندگی برای عذرا تیره و تار میشود. خدا به عمران میگوید که عفرا را به مادر برگرداند، عمران بهار و تابستان عفرا را به مادرش میدهد و پاییز و زمستان برای خودش نگه میدارد. این طور میشود که بهار و تابستان درختا سبز میشوند و پاییز و زمستان زمینها خشک.
در این داستان جدایی عذرا از عفرا ازلی و ابدی نیست، عذرا با بیقراریهایش، برای تمام بهار و تابستان، عفرایش را پیش خود برمیگرداند، تقدیر، تسلیم این بیقراریهای مادرانهاش میشود. این داستان، تنها داستانی که نوال بلد بوده است، اینقدر برای تمام کودکانش در این سالها تکرار کرده است، که در آخر رمان که در گوش زمهیار آن را خوانده، رسول از حفظ میگویدش. گویی در همهی این سالها، باوری در نوال شکل گرفته است که انگار جداییها همیشگی نیستند، انگار میتوان امید داشت به بازگشت، نوال نمیتواند مردن شرهان را باور کند، همین است که سالها بعد، در پی زاییدن پسری است که برای او شرهان بشود. اگر چه نپذیرفتن واقعیت مرگ شرهان، علتهای دیگری هم دارد که به آنها هم خواهیم پرداخت، ولی تاثیر تکرار این داستان اسطورهای در ناخودآگاه نوال در نپذیرفتن مرگ شرهان، به همان اندازه میتواند پررنگ باشد.
نقطه مقابل پذیرش واقعیت مرگ، باور نکردن آن از طریق نوعی انکار است. انکار میتواند در انکار معنی یک فقدان»، باشد یکی از راههای توسل به این انکار، دست زدن به فراموشی انتخابی» است. همانطور که در جایجای داستان این تلاش برای فراموشی را از سوی رسول و نوال میبینیم رسول سپرده بود اسم هیچکدام را هیچوقت نیاورد» (مرعشی, 1395, ص. 29). نوال هیچ اشک نداشت که بریزد. نباید آن روز را به خاطر میآورد» (مرعشی, 1395, ص. 95) نوال دچار انکار معنی فقدان میشود.
راه دیگر کماهمیت جلوهدادن فقدان است مانند کاری که رسول میکرد، همان طور که خودش میگوید در انیس خودش را میدید وقتهایی که میخواست به نوال نشان بدهد چیزی نشده یک بچهشان مرده، باز هم بچه میآورند. رسول در انیس خودش را میدید، وقتهایی که میخواست به بچههایش نشان بدهد چیزی نشده فقط مادرشان رفته و دیگر هیچوقت برنمیگردد، خودشان تنها هم میتوانند زندگی کنند مثل همان زندگی که با نوال داشتند. حالا میفهمید، حالا که انیس زشت و تصنعی و نفرتانگیز داشت برای خواهرش قصهی قسمتایی از کارتونهایی را تعریف میکرد که او نبوده و ندیده است» (مرعشی, 1395, ص. 136)
فرد در گیر و دار این تکلیف، بین باورکردن و ناباوری در نوسان است، هر چند که اتمام این تکلیف وقت میبرد، آیینهای سنتی از قبیل تدفین ممکن است بسیاری از ماتمدیدگان را یاری دهند که در جهت قبول واقعیت حرکت کنند، کسانی که در مراسم تدفین حاضر نبودهاند شاید به راههای دیگری برای تایید واقعیت مرگ آن فرد نیاز داشته باشند. (وردن, 1377) جای خالی تدفین و روبرو نشدن نوال با جنازه شرهان در داستان چندین بار اشاره شده است رسول آنها را بی هیچ آشنایی خاک کرد وسط یک مشت غریبه. زنهایی که هیچ کدام را نمیشناخت سر قبر پدرش گریه کردند و گریه کردند و رفتند و کسی که نمیشناخت بالای قبر آقای نوال نشست، فاتحهای خواند و رفت.» (مرعشی, 1395, ص. 121) و بعدترها در برابر اصرار نوال برای نشستن بر سر مزار پسرش، رسول نشانی قبر شرهان را نداده بود به نوال، گفته بود نیست. نمیدانم. نشانیاش گم شده» (مرعشی, 1395, ص. 107) رسول نوال را به سمت انکار معنی فقدان سوق میدهد.
رسول، خود هم دچار انکار میشود، انکاری که دیگر بعد از مرگ تهانی نمیتواند ادامه بدهد این بار دیگر نتوانست بگوید چیزی نشده، فقط یکی از دخترهایم مرده و مردن تهانی بازی هفده سالهاش را با زندگی تمام کرده بود. رسول باخته بود.» (مرعشی, 1395, ص. 137)
به اعتقاد پارکس اگر لازم است که شخص درد مصیبت را از سر بگذراند تا کار ماتم انجام شود، پس میتوان انتظار داشت هر چیزی که به شخص اجازه دهد مدام از این درد دوری جوید یا آن را سرکوب کند به طولانی تر کردن مرحله سوگواری بینجامد (وردن, 1377, ص. 27)
نوال که از مرحلهی اول سوگواری عبور نکرده است در مرحلهی دوم هم میماند، چرا که به تمامی نتوانسته است مرگ شرهان و مرگ پدرش و مردان دیگر را بپذیرد بنابراین دچار یک درد مزمن همیشگی میشود که گذر کردن از آن دشوار است، اما رسول آگاهانه از ماتم سرباز میزند. چرا که وقتی شخصی برچسب بدنامکننده به ماتم بزند و ماتمگرفتن را نشانهی ضعف بدانند، این مرحله را نفی میکند و از هر نوع ماتم آگاهانهای سربازمیزند. (وردن, 1377) در توصیف شخصیت رسول نویسنده او را با شخصیتی قوی و محکم ترسیم کرده است رسول را میدید که بلند و کشیده و کتوشلوار براق آبی نفتی بهتن، کیف چرم انگلیسی با آرم شرکت نفتش را بسته بود پشت موتور و در آن گرما میراند تا آبادان. وقتی میرسید شانهای از جیبش بیرون میآورد، موی مشکیاش را از رسات به چپ شانه میزد، کتوشلوارش را میتکاند و سرش را خم میکرد تا از چهارچوب در رد شود.» (مرعشی, 1395, ص. 7). دور از انتظار نیست که رسولی با چنین شخصیت محکم و استواری، درد مصیبت را سرکوب کند و بروز آن درد را به خود روا ندارد و گاه با پرهیز ار فکرهای دردناک و متوسل شدن به بستن راه فکر سعی کند تالماش را کم کنند (وردن, 1377). راهی که سالها بعد که دوباره نگاه میکند برایش بیهوده مینماید همان موقع هم میدانست روزی به یادآوری آخرین لحظههای خرمشهر محتاج خواهد شد به تمامشان» (مرعشی, 1395, ص. 68)
انطباق با محیط تازه برای آدمهای متفاوت بسته به رابطهای که با فرد درگذشته داشته نقشهای مختلفی که متوفی ایفا میکرده است، معانی متفاوتی دارد (وردن, 1377, ص. 29) نوال زندگی بدون شرهان را آنچنان تلخ و این فقدان را آنچنان جبران ناپذیر میداند که حتب وجود دو دختر دیگرش، انیس و اَمَل نمیتواند ذرهای زندگی بدون شرهان را برایش تحملپذیر سازد. هر روزی که با امل تنها در خانه نو تنها میماند و به دیوارهایش عادت میکرد فکر میکرد داغ شرهان چطور رسول را زمین نزده؟ نفهمید رسول چطور برگشته به زندگی اینقدر راحت و هی دارد بزرگ میشود و دور میشود از او که روزهایش را در امروز میگذراند و شبهایش را در خرمشهر قبل از جنگ. روزها از عمر نوال نبود، زندگیاش فقط شبها میگذشت در رویا و نصف میشد در هر شبانهروز زندگیشان از آن به بعد مال رسول بود. همه چیزش رسول بود که دو سال بعد بچه خواست. اسم انیس را خودش روی بچه گذاشت. تنها میرفت خرید. » (مرعشی, 1395, ص. 52) رسول بعد از شرهان توانسته بود با این واقعه کنار بیاید همان طور که سالها بعد، بعد از مرگ تهانی میخوانیم: رسول دلش نمیخواست هیچوقت از عزای او بیرون بیاید. خودش را یادش میآمد سر مردن شرهان که چقدر قوی تر بود. مردن شرهان داغ تلخی بود که لای عطش حیات در دل مردنهای جنگ گم شده بود. اما این بار مردن تهانی رسول را داغان کرد.» (مرعشی, 1395, ص. 131)
تلاش برای پرکردن جای خالی فرد از دست رفته، اگر ناکام بماند، به احساس کمقدر و قیمت بودن میانجامد، لیاقت شخص در معرض خطر قرار میگیرد و شخص هر تغییری را نه به نیروهای خویش بلکه به تصادف و تقدیر نسبت میدهد (وردن, 1377) همانطور که در نوال میبینیم که دیگر خودش را اندازه رسول نمیبیند پسر توی شکم نوال میتوانست روزهای رفته را به او برگرداند. میتوانست او و رسول را دوباره اندازه هم کند.» (مرعشی, 1395, ص. 53) نوال خودش را شایسته زیستن در این دنیا نمیداند رسول حالا کجا بود؟ چرا داشت میدوید؟ وقتی بچههایش نبودند و شوهرش نبود چرا نباید میمرد؟ مگر میتوانست کس دیگری را هم از دست بدهد نشست روی زمین خیس کوچه.» (مرعشی, 1395, ص. 32). یا هنگامی که میفهمد نوزادش دختر است و در سرش صدای گلوله میشنود و صدای بمباران، این را به دنیا نسبت میدهد و میخواهد دنیا، حقش را به او بدهد، دنیایی که شرهان را از او ستانده است باید پسر دیگری به نوال بدهد.
توقف کردن در تکلیف سوم به معنی انطباق نیافتن با ضایعهی فقدان است. شخص با دامنزدن به درماندگی خویش، نرفتن پی کسب مهارتهایی که برای مقابله لازم است، یا با کنار کشیدن از جهان و رودررو نشدن با تغییرات محیط به زبان خویش عمل میکند. (وردن, 1377) نوال درمانده میشود، دچار ترسی همیشگی و اضطرابی مهارناشدنی میشود تمام سالهای جنگ نوال عبایش را آویزان جارختی نمیکرد. همسایهها در سنگر حرف میزدند، چای میخوردند و میخندیدند. نوال تا همهچیز تمام نشود میلرزید و هی تن و بدن دخترهایش را دنبال خون بالا و پایین میکرد.» (مرعشی, 1395, ص. 32) ترس داشت ترسی که باعث شده بود تمام سالهای جنگ صبح به صبح بعد از گذاشتن کتری روی گاز، چاقوی ضامنداری را که پنهان از رسول از پیرمردی دست فروش خریده بود و همیشه لای پیراهنش نگه میداشت تیز کند.» (مرعشی, 1395, ص. 88). رسول اما بعد از مرگ شرهان، هنوز توانی برای زندگی داشت، رسول بعد از بازگشتت از سفر و رسیدن به خانه این گونه تصویر میشود: رسول همانی نبود که رفته بود. نوال را یاد خرمشهر انداخته بود. رسول چاق شده بود، چاق و قوی و غریبه.» (مرعشی, 1395, ص. 95)
این مرحله دشوارتین مرحلهی سوگواری است. ولکان میگوید سوگواری زمانی پایان مییابد که سوگوار در جریان زندگی روزمره خویش دیگر نیازی به حضور تصویر متوفی با شدت و حدتی افراط آمیز نداشته باشد. (وردن, 1377, ص. 33) والدینی که فرزندشان را از دست میدهند غالبا در درک مفهوم دلکندنِ عاطفی مشکل دارند. آنها رابطهای ممتد با افکار و خاطرات فرزندشان دارند، اما این کار باید با روشی انجام گیرد که به آنها مجال دهد پس از چنین ضایعهای به زندگی ادامه دهند. (وردن, 1377)کاری که نوال از پَسَش بر نمیآید. شاید نوال راست گفته بود، گذشته از زندگی آنها پاک نمیشد رسول اینهمه سال بیخود با آن جنگیده بود.» (مرعشی, 1395, ص. 107)
عشقنورزیدن» بهترین توصیف برای پایان نیافتن مرحله چهارم است. چسبیدن به دلبستگی گذشته به جای پیشرفتن و ایجاد دلبستگیهای جدید. (وردن, 1377, ص. 34) نوال آنقدر به گذشتهاش چسبیده است که رسول و زندگی را میگذارد و میرود، میرود به سمت آوارهایی که از خانهاش از گذشتهاش در خرمشهر باقی ماندهاست بذار برم رسول. مو جا نمیگیرم تو خونهات مو بعد جنگ آدم نمی شم گفته بودم بهت نگفته بودم؟ بذار برم. دخترایه هم ببرم با خودم تو بمون با ای پسر» (مرعشی, 1395, ص. 164) تولستوی میگوید: تنها کسانی که قادر به عشق عمیق هستند ممکن است از غم عظیم هم رنج بکشند، اما همین نیاز به عشق یاریشان خواهد داد تا با اندوه خویش مقابله کنند و التیام یابند» نوال عاشق بود، عاشق زندگاش در خرمشهر، عاشق رسول، عاشق شرهان، عاشق کاشیهای حیاط خانهاش، عاشق باغچهاش، عاشق گلدانهای توی حیاط. نوالی که عطش زندگی در خرمشهر با او کاری کردهبود که روز آخرِ راهی شدن به سمت اهواز، حواسش به گلهای باغچه و پادریِ نیلی جلوی در و ملافهی روی تختش بود، این غمِ عظیم کاری با او کرد که خانهاش را بهیکباره رها کرد و رفت.
عزاداری وقتی به پایان میرسد که شخص مصیبتدیده دوباره به زندگی علاقه پیدا کند، احساس امیدواری بیشتری در او پیدا شود دیگر بار به احساس خشنودی و خرسندی برسد و نقشهای جدیدی در زندگی بپذیرد. (وردن, 1377) عزاداری رسول و نوال هیچگاه به پایان نمیرسد، چرا که هر یک در قسمتی از مراحل سوگواری مانده است، نوال در غم از دست دادن شرهان، و رسول بعد از تهانی آنجا زیر آن خاک که داشت دفناش میکرد دلش خواست تمام آن روزها برگردند و همهشان را طوری که بودند زندگی کنند طوری که واقعا بودند نه آن طور تقلبی که خودش ساخته بود. خواست سالها برای شرهان عذاداری کند آنقدر گریه کند که از چشمهایش خون بیاید. خواست قبل از مردن برود خرمشهر خانه خرابش را ببیند مثل همه که رفته بودند و دیده بودند. خواست حالا که قرار است بمیرد توی خرمشهر بمیرد کنار شرهان. کنار خانهاش کنار زندگی با نوال که همان روز اول جنگ با پسرش خاک شد و از دست رفت. (مرعشی, 1395, ص. 107)
مرعشی, ن. (1395). هرس. تهران: چشمه.
انصاری نسب، بنیامین؛ نخل، اسطوره، جامعه. انسان شناسی و فرهنگ: http://anthropology.ir/article/30296.html
وردن, ج. و. (1377). رنج و التیام. (م. قائد, Trans.) تهران: طرح نو.
درباره این سایت