محل تبلیغات شما

هَرَس صدای آهسته‌ی مردمی است که سالهاست زیرآوار جنگ و مصیبت به گوش کسی نرسیده است، صدایی که امروز هم با هوایی که ندارند از سینه‌هاشان بیرون نمی‌آید.

هَرَس روایت رنج ناتمام سه نسل است، سه نسلی که هر چه از عمرشان باقی بود، دیگر عمر نبود، روزهایی بود که از پی هم می‌آمدند و می‌گذشتند و آتش داغ‌شان را نه سردتر که داغ‌تر می‌کردند. نسلی که فرصت فریاد که هیچ،  فرصت گریه هم نداشت.

هَرَس داستان زندگی مردی است به نام رسول، که  قبل از جنگ مردی بود بلند و کشیده، کت و شلوار براق آبی نفتی به‌تن، با کیف چرم انگلیسی‌اش هر روز حوالی ساعت چهارونیم جاده‌ی اهواز را پشت موتور می‌راند تا آبادان و بعد از جنگ مردی شد با شانه‌های خمیده، شکم آویزان با پیرهن چرک خاکستری سوار رنو اسقاط زرد. هَرَس  روایت همه‌ی آن‌چیزی است که از سر آن رسول گذشت تا رسید به این رسول.

هَرَس داستان زندگی زنی است به نام نوال، که قبل از جنگ زنی بود که از کنار هر چه رد میشد، آن را قشنگ میکرد، زنی با پیراهن‌های رنگی، که در خانه می‌چرخید و خانه را کاشانه‌ای گرم می‌کرد. نوالی که بعد از جنگ زنی بود با چشمانی خاکستری که پریشان میان نخل‌ها می‌گشت و تیمارداری‌شان می‌کرد، زنی که شده بود مادرِ همه‌یِ مرده‌های خرمشهر. هَرَس  روایت همه‌ی آن‌چیزی است که از سرآن نوال گذشت تا رسید به این نوال.

هَرَس داستان زندگی کودکانی است که یا زندگی‌شان زیر آوار جنگ ماند و یا آوار جنگ تمامِ کودکی‌شان را گرفت و دود کرد و آن‌ها ماندند و یک عمر اضطراب و اندوه، آن‌ها ماندند و چشمانی همیشه خیس، آن‌ها ماندند و خانه‌ای که دیگر برایشان خانه نبود.

هَرَس داستان زندگی پیرزن‌ها و پیرمردانی است که با چشمانی خیره دیدند چطور رسول‌هاشان ذره‌ذره تمام شدند.

هَرَس را باید آن‌گونه خواند که بتوان رنج نسلی از مردمان سرزمین‌مان را به قدر توان‌ دید، دید و تا حد توان شناخت.

 

هَرَس داستان زندگی یک خانواده در زمان جنگ است، رسول و نوال، نوالی که باردار است و پسری سه‌ساله‌ دارد  به نام شرهان. اولین روز جنگ، شرهان در آغوش نوال جان داد. وقتی نوال تنها در خانه بود و رسول آبادان. رسول که برگشت شرهان را با پدر و پسرعموهای نوال که از کودکی با آن‌ها بزرگ شده بود همه‌را یک‌جا در جنت‌آباد خرمشهر میان مردمانی غریبه به خاک سپرد و نوال را سوار ماشین کرد و به اهواز برد. نوال فرصت سوگواری نیافت نه برای شرهان نه برای پدرش نه برای تمام مردانی که میشناخت و یک شبه از دست داد.

نوال فرصت سوگواری نمی‌یابد، همه‌چیز با شتاب اتفاق می‌افتد، همه‌ی آن‌چه که زندگی رسول و نوال را دود می‌کند و به آسمان میفرستد تنها در چند جمله در کل داستان روایت می‌شود، چند جمله‌ای که همان‌قدر که نوال را در ناباوری مرگ شرهان باقی می‌گذارد، خواننده را هم در بهت و حیرت مرگ شرهان رها می‌کند. نویسنده با چیره‌دستی پررنگ‌ترین قسمت داستان را لابه‌لای رویدادهای تلخ دیگر پوشانده‌است همان‌گونه که نوال به جزئیات آن دسترسی ندارد، خواننده داستان هم چیز زیادتری از آن اتفاق نمی‌داند، انگار همان‌طور که رسول سعی کرده آن را در ذهن نوال کم‌رنگ کند، نویسنده هم قصد دارد از کنار آن به سرعت عبور کند، عبوری که نهایتا راه به جایی نمی‌برد و نوال تا آخر زندگی‌اش در کنار این اتفاق می‌ماند. خواننده هم در پس روایت تمام سالهای بعد از جنگ، رنگ و بوی آن واقعه را در همه‌ی صفحات داستان به وضوح می‌بیند.

زندگی در اهواز، نوال را بی‌قرارتر کرد، دو دختر دیگر به دنیا آورد، اَمَل و انیس ولی زندگی هنوز برای نوال، آن‌چه باید می‌بود نبود نوال بعد از آن خانه دیگر آدم نشد.»  (مرعشی, 1395, ص. 50) ، جنگ تمام شده بود ولی نوال هنوز در اهواز مردی نمی‌دید. دوباره باردار بود به امید این‌که خودش پسری در رحم داشته باشد پسر توی شکم نوال می‌توانست روزهای رفته را به او برگرداند. می‌توانست او و رسول را دوباره اندازه هم کند.» (مرعشی, 1395, ص. 53). زندگی‌اش رنگ گرفته بود با این امید. نوال دلش به روزهای خانه خوش بود به تماشای پسرش. آرزوهایش برای بزرگ شدن شرهان را قالب می‌زد به تن این پسر و هی با خودش می‌گفت‌شان که همه‌شان یادش بیاید.» (مرعشی, 1395, ص. 85)  اما این طور نشد. دختری زایید. نوال نمی‌توانست با این واقعیت کنار بیاید، پسر را حق خودش می‌دانست و این طور شد که با کمک زنی به نام نسیبه، دختر خودش را داد و  پسری غریبه ستاند، زمهیار. می‌خواست تمام حسرت‌هایش را با او پاک کند، اندوه‌اش را تمام کند. این پسر از این به بعد همه چیز او بود، شرهانش بود. باید شرهانش می‌بود باید همه‌چیز را درست می‌کرد. باید جای همه‌ی مردهای مرده ی زندگی‌اش را می‌گرفت.» (مرعشی, 1395, ص. 87) این پسر، پسر او بود. پسری که مردش می‌شد، پسری که نوال قدکشیدنش را می‌دید، پسری به جای پسر مرده‌اش.» (مرعشی, 1395, ص. 76)  ولی نشد، پسر غریبه بود، صدای دخترک همیشه در گوشش بود و آرام ‌و قرار نداشته‌اش را گرفت. قاطی صدای گریه‌ی مهزیار صدای گریه‌ی دخترش را از در و دیوار می‌شنید.»  (مرعشی, 1395, ص. 91) نوال بی‌قرار دخترِ ندیده‌اش شد، پیش نسیبه رفت، خواست فقط یک‌بار ببیندش و بعد برگردد سر زندگی‌اش صدای گریه‌اش نمی‌ذاره زندگی کنم. فقط یه بار ببینمش نسیبه. می‌خوام ببینم گریه نمی‌کنه او وقت صداش میره از گوشم بذار برم» (مرعشی, 1395, ص. 127) دخترش را دید اما دیوانه‌تر شد تا جایی که رسول او را از خود راند. برو نوال، برای همیشه. تا عصری میمونم پیش یوما. وقتی اومدم خونه نباش» (مرعشی, 1395, ص. 171)  نوال از خانه رسول رفت. رفت به سوی خرمشهر، خرمشهری که تنها یک بار با دخترانش دوباره دیده بود، خانه‌اش را پیدا کرد و همان‌جا زیر آفتاب داغ نشست. نشست به سوگواری.

نوال میان نی رفت که هر یک تمام کَسانشان را در جنگ از دست داده بودند، دارالطلعه، جایی میان نخل‌های سوخته. نوال آن‌جا برای نخل‌ها مادری می‌کرد، نخل‌هایی که شاید می‌توانستند اندوه‌ِناتمامِ امل را تمام کنند. بعد هشت سال جنگ و نه سال بعدش تو کل ئی زمین فقط همین نخلان که بچه دادن، نه گاومیشا، نه ، نه زمین. فقط همین سه تا نخل با همین سه تا نخل داریم از مردگی در میاییم.» (مرعشی, 1395, ص. 101) جایی که امید در دل نش دوباره جان گرفته بود: شاید گاومیشا هم بچه دادن. شاید هم بچه آوردن، شاید یه مردی زاییدن»  (مرعشی, 1395, ص. 102)

رسول بعد از  یازده سال رفته است پیِ نوال، یازده سالی که هر روزش برایش سخت گذشته است، دخترش، تهانی را از دست داده‌است، اَمَل به مرز جنون رسیده است و انیس همیشه چشمانش خیس است. رسول دیگر نمی‌تواند تنهایی بار این زندگی را به دوش کشد. داستان از اینجا شروع می‌شود که رسول پا به دارالطلعه می‌گذارد که نوال را با خود ببرد، تمام حکایت این هفده سال در فاصله‌ی این دو روز روایت می‌شود. شبی که قرار است فردایش نوال را ببیند خواب می‌بیند، خواب عروسک‌هایی که انگار نوال آن‌ها را ساخته بود عروسک‌های سفید با دهان‌هایی باز که فریاد می‌زنند، یکی‌شان چشم نداشت، آن‌یکی دست، یکی بی‌سر بود عروسک‌ها خونی بوندند.» (مرعشی, 1395, ص. 174). عروسک‌هایی نیمه‌کاره، انگار نوال نمی‌توانست عروسکی بسازد که کامل باشد. دیگر نمی‌توانست. در حیاط خانه‌ی نوال ملافه‌های بلند بی‌دست میبیند، لباس‌هایی بر قامت نخل‌های سوخته که دارند سبز می‌شوند.» (مرعشی, 1395, ص. 174) حیاطِ خانه نوال در خواب رسول پوشیده از این لباس‌هاست. صبح می‌شود، رسول نوال را می‌بیند ولی دیگر در پیِ بردنش نیست، نه این‌که نخواهد، نوالی را می‌بیند که دیگر نوال زندگی رسول نیست، باید بماند برای نخل‌های سوخته‌ای که دارند برای نوال سبز می‌شوند.

نسیم مرعشی نویسنده کتاب در این داستان سعی دارد رنج و التیام سه نسل را نشان دهد سه نسلی که ام‌رسول نماینده‌ی نسل قبل از جنگ است که دوران کهنسالی‌شان با واقعه جنگ روبرو می‌شوند، رسول و نوال نماینده‌ی نسل بعدی است که هنگامه‌ی جوانی شان را در آن وانفسا می‌گذرانند و اَمَل و انیس، که کودکانی هستند که بعد از جنگ متولد می‌شوند. نویسنده توانسته است درد هر نسل را به خوبی به تصویر بکشد، جایی از داستان که از ام‌رسول می‌گوید تمام بیچارگی‌های مادر رسول را به تصویر می‌کشد پیرزنی که گوشه‌ای ایستاده و نابودی زندگی پسرش را تنها می‌تواند نظاره کند. از آن زن درشتی که قبلا بود پیرزن مچاله‌ای مانده بود که جای خودش را نداشت و دستش نمی‌رسید به جایی که قرار بود بگیردش. نه رسول به زنیِ خانه قبولش داشت نه بچه‌ها به مادری می‌گرفتندش. کلفت شده بود. کلفتی که هر روز صبحِ زود آمده بود خانه‌ی رسول و عصر خردوخمیر برگشته بود خانه‌ی خودش» (مرعشی, 1395, ص. 138) رسول و انیس هم که فراوان از مصائب‌شان در داستان آمده است و در آخر فرزندانشان که هیچ‌کدام فرجامی آن‌چنان که باید ندارند و امیدی هم به هیچ فرجامی ندارند. اَمَل که بعد از رفتن نوال در سوگی ناگهانی و مبهم فرو رفت و دیگر بیرون نیامد، انیس که تمام تلاشش را میکرد که رنگی به زندگی بپاشد اما نمی‌توانست، هیچ وقت نتوانست. تهانی که در نهایت غربت و بی‌صدایی خاموش شد و زمهریار که در این میان فقط به رسول چشم داشت، رسولی که هیچ فروغی از زندگی برایش نمانده بود.

زمان در داستان غیرخطی است، همان‌طور که در ذهن کسی که سالها از آن اتفاق‌ها فاصله گرفته است، تداعی می‌شود، ذهن کسی که بسیار سعی کرده‌است روزهای تلخش را به فراموشی بسپارد ولی انگار نتوانسته، ذهن رسول، ذهن نوال. اتفاق‌ها پس و پیش روایت می‌شوند، گاهی موقعیتی تصویر می‌شود که برای خواننده آشنا نیست، مانند ورود ناگهانی تهانی به داستان، وقتی خواننده هنوز نمی‌داند که چطور دخترک به خانه رسول بازگشته، گاهی هم خواننده از رویدادهایی خیلی قبل تر  از زمان وقوع‌شان آگاه می‌شود که تنها باید با صبوری منتظر زمان رسیدنش در داستان بماند مثل جایی در داستان که می‌خوانیم امل دیگر هیچ‌وقت مادرش را ندید» (مرعشی, 1395, ص. 117) وقتی هنوز نمی‌دانیم چه بر سر نوال خواهد آمد یا در قسمت دیگری داریم: بچه ونگ می‌زد سرخ بود از گریه دختر نوال بود نوال صورتش را ندیده بود اما صدایش را شناخت. آن روز روز آخر بود نوال دیگر نتونست ادامه دهد ». (مرعشی, 1395, ص. 128). این تعلیق‌ها هَرَس را پر کِشش کرده است و تمام حواس خواننده را درگیر روایتی می‌کند که باید با چشم باز هر آن‌چه که در هَرَس گذشته است را پیگیری کند و مانند پازلی در ذهن بچیند تا شاید این گره روایت را بتواند بگشاید.

نمادها به خوبی در داستان شکل گرفته‌اند، نمادهایی مانند لباس سبز و لیمویی نوال که در چند قسمت از داستان نماد »زندگی در زندگی نوال است، نوال بعد از حاملگی دوم، لباس سبز و لیمویی برای خود میخرد، لباس سبزو لیمویی نشانه‌ای است از روزی که شرهان هنوز نمرده بود همان روزی که آن صدا آمد و شرهان را از نوال گرفت، لباس سبز و لیمویی نشانی ازا ین است که نوال میخواهد به روزهای خوب گذشته‌اش با شرهان برگردد، اما همان روزی که لباس را میخرد آسمان سیاه می‌شود، درست مثل شب وسط روز، باران سیاه از آسمان می‌بارد، بارش باران سیاه نمادی است از روزهایی که نمی‌خواهند آسمان زندگی نوال را آفتابی کنند، خبر می‌دهند که چراغ امید نوال مانند همین آسمان که ناگهان میان روز تاریک می‌شود، خاموش خواهد شد.

نماد دیگر نخل است، از دیدگاه اسطوره‌شناسی نخل به حکم قدرتش و آنچه که متجلی می سازد که برتر از یک درخت است، موضوعی مذهبی می شود. درخت نخل از قدرتهای قدسی برخورداراست به این خاطر که عمودی است و می بالد و برگهایش می ریزند ودوباره می رویند و به عنوان صورت و وجهی از زیست و حیات است. نخل شباهت بسیاری به انسان دارد، مثل آدمها در آب خفه می شودو اگر آب از سر نخل بگذرد مرگ درخت نخل حتمی است. سر هر درختی را اگر قطع کنند بیشتر شاخ و برگ می­دهد به جز درخت نخل، و اگر سر این درخت را قطع کنند خشک می­شود و می­میرد، مثل انسان و اگر چوب نخل را بسوزانیم هیچ زغالی ندارد، مثل آدمی، واحد شمارش درخت نخل مانند انسان نفر است. (انصاری نسب, بدون تاريخ).

 نخل در داستان هَرَس، همان گونه که در دیدگاه اسطوره‌ای اشاره شد، قدرت قدسی دارد، نمادی از زیست و حیات است بعد از سوختن و به واسطه‌ی شباهتش با انسان، انسان‌گونه نقش می‌پذیرد. نخ از سوی ن داستان نماد زن‌هایی است که جنگ، برگ‌هایشان را ریخته، اما هنوز می‌توانند سبز شوند بعد هشت سال جنگ و نه سال بعدش تو کل ئی زمین فقط همین نخلان که بچه دادن، نه گاومیشا نه نه زمین فقط همین سه تا نخل با همین سه تا نخل داریم از مردگی در میاییم.»  (مرعشی, 1395, ص. 101) و یا گاومیش‌ها همه ماده هستند، اما ‌هاشان همه خشکیده، دیگه از اون موقع نه زایمون می‌کنن، نه شیر میدن، نه می‌میرن. ئی جا همه مثل همیم گاومیشا، ، نخلا، همه عقیم تنها بی‌دنباله همین چند روزیم بمیریم تمم میشیم. ولی حالا انگار نخلا قراره بزان به امید خدا.»  (مرعشی, 1395, ص. 39) اما نخلها در چشم رسول، مردهایی هستند بیسر»انگار لشگری از مردهای بی‌سر که استوار و سنگی فرورفته‌اند توی خاک. هر کدام دو تای رسول قد داشت. هم ‌اندازه یک شکل. نخل‌ها شمایل کوتوله مضحکی بودند از نخل زنده از آدم سرِپا» (مرعشی, 1395, ص. 176). همین تفاوت در معنا بخشی به نخل از سوی زن‌های دارالطلیعه و از سوی رسول  نشانه‌ی تفاوت‌در معنابخشی به جهان‌شان است. وقتی در انتهای داستان میبینیم ن همگی چشم به زمین دوخته‌اند که نخل‌هایشان را سبز کند و رسول بی‌پناه‌تر از گذشته با دست خالی به خانه برمی‌گردد که دیگر امیدش را هم از نوال بریده است، این تفاوت، معنای بیشتری می‌یابد.

نویسنده در بخش‌هایی از کتاب سعی داشته فقدان‌های سابجکتیو را به‌گونه‌ای آبجکتیو بازنمایی کند، برای مثال در قسمتی از داستان رسول احساس می‌کند دیگر توان نگهداری فرزندانش را ندارد، دیگر نیرویی در جانش نمانده که آن‌ها را آن‌گونه که باید سر جای‌خود نگه دارد، این حس به خوبی با افتادن سه دندان بازنمود می‌شود جای دندان افتاده لیز بود، مزه خون می‌داد و دندان دیگری کنارش لق می‌زد رسول از دستشویی بیرون آمده بود، انیس سرجایش نبود.» (مرعشی, 1395, ص. 144) انیسی که سرجایش نیست، دندانی را که افتاده است به ذهن متبادر می‌کند و همین‌طور در ادامه سه دندانی که بی‌هوا افتاده بودند نشانه‌ای از سه فرزند رسول است که انگار دیگر هیچ‌کدام سرجایشان نبودند.

استفاده به‌جای نویسنده از فضاسازی با صدا، نکته‌ی دیگری است که بسیار قابل تامل است، مهم‌ترین نقش صدا» در داستان این جاست: »صدا که آمد نوال توی آشپزخانه بود (مرعشی, 1395, ص. 26). صدا خبر از اتفاقی می‌دهد،  آوارشدن یک زندگی بر سر مردمانی که یک روزه همه‌ی آن‌چه که از زندگی داشتند و نداشتند را گذاشتند و رفتند جایی دورتر، دورتر از خانه‌شان و خیلی دورتر از خودشان. پسران و دخترانشان را، پدرها و مادرانشان را همه و همه را. همه چیز با یک صدا شروع شد و با سیلی از ویرانی ووع شد و بادرانشان را همه و همه را. همه انه‌شان. همه‌ه که از زندگی داشتند و نداشتند را گذاشتند و   آوارگی پیش‌رفت. صدا، اما نقش پررنگ‌تری دارد، وقتی صدای گریه‌ی تهانی موتیف‌وار که تکرار می‌شود لای صدای حرف‌زدن و خندیدن و قربان‌صدقه رفتن، لای فریاد و ناله‌ی زن‌های زائوی بخش، لای تمام صداها، صدای گریه‌ی ممتد نوزاد را می‌شنید، گریه‌ای که قطع نمی‌شد» (مرعشی, 1395, ص. 76) صدای تهانی در گوش نوال می‌ماند: قاطی صدای گریه‌ی مهزیار صدای گریه‌ی دخترش را از در و دیوار می‌شنید.»  (مرعشی, 1395, ص. 91). تهانی اما برای رسول صدا ندارد رسول صدایش را هیچ یادش نمی‌آمد بس که حرف نمی‌زد فقط صورتش یادش بود تهانی هیچ‌وقت گریه نمی‌کرد.» (مرعشی, 1395, ص. 131) صداهایی که نوال می‌شنود فقط تهانی نیست صدای گریه‌ی شرهان، صدای گریه از کوجه، صدای آژیر، صدای جیغ امل، صدای بمباران، صدای زن‌ها در سنگر صدای دخترش.»  (مرعشی, 1395, ص. 170)، نوال صدای نخل‌ها را هم می‌شنود: نخلا نمردن. صداشون میاد اگه گوش بدی. حرف می زنن. نوحه می‌خونن»  (مرعشی, 1395, ص. 0). صدا در آن فضای نه روستا برای رسول هم نقش پررنگی دارد صدای نوحه‌ای که در همیشه در روستا میشنود». (مرعشی, 1395, ص. 159) صدایی که از گوشه‌و کنار می‌شنود، از در و دیوار خانه‌ها. دلالت نقش پر رنگ صدا در داستان، نقشی است که صدا در ساخت فضاهای جنگ دارد، در ساخت صحنه‌های جنگی در سینما، چیزی که کمک زیادی به درک و نزدیکی حسی مخاطب به فضای جنگ دارد، صداست. همان صدایی که در داستان به بلندی شنیده میشود.

برای شناخت عمیق‌تر از آن‌چه بر سر رسول و نوال و بر سر اَمَل و انیس آمده است باید خوانشی نقادانه از هَرَس داشت، برای این کار در ادامه مقاله سعی می‌شود با یاری گرفتن از مفهوم سوگواری از منظر روانشناختی نگاهی به داستان روایت شده در هَرَس داشته باشم.

ویلیام وُردن در کتاب رنج و التیام (وردن, 1377)، مصیبت را موضوع بسیار پیچیده‌ای می‌داند او سوگواری بر مصیبت را دربرگیرنده چهار تکلیفی می‌داند که در تکمیل سوگواری موثر است و ناتمام ماندن هر کدام می‌‌تواند فرد را همیشه در وضعیت مشغولِ ماتم» نگاه دارد. همان‌گونه که نوال بعد از مردن شرهان دیگر از مشغولیت به ماتم خلاصی نیافت، و رسول شاید بعد از مردن تهانی. خوب است دقیق‌تر به این مراحل سوگواری نظر کرد تا شاید علت این فرجام نوال و رسول را از پس تمام اتفاق‌ها بهتر دید.

مرحله اول: پذیرش واقعیت فقدان

زمانی که کسی می‌میرد، حتی اگر انتظار مرگ او می‌رفته، همواره این احساس وجود دارد که چنین حادثه‌ای اتفاق نیفتاده است. نخستین تکلیف سوگواری کاملا رو‌به‌رو شدن با این واقعیت است که شخص مورد بحث مرده و رفته است و باز نخواهد گشت. بخشی از پذیرش واقعیت، رسیدن به این اعتقاد است که دیداری دوباره، دست‌کم در این جهان، میسر نخواهد شد.  (وردن, 1377, ص. 24)

نوال، داستانی اسطوره‌ای را برای کودکانش همیشه تعریف می‌کرد. نوال صبح که از خواب بیدار می‌شد دخترهایش را برمی‌داشت و می‌رفت تو سنگر و برایشان قصه‌ی عذرا و عفرا می‌گفت، تنها قصه‌ای که بلد بود.» (مرعشی, 1395, ص. 33). داستانِ کوهی به نام عذرا که فرزندی دارد به اسم عفرا. عذرا و عفرا از صبح تا شب با هم بودند. ابرا رو نگاه می‌کردند که از روشون رد می‌شد، با هم میخندیدند با هم گریه می‌کردند. یه روز یه رعد و برق میاد و دیوی به نام عمران، عفرا رو می‌د و از عذرا جدا می‌کند، زندگی برای عذرا تیره و تار می‌شود. خدا به عمران می‌گوید که عفرا را به مادر برگرداند، عمران بهار و تابستان عفرا را به مادرش میدهد و پاییز و زمستان برای خودش نگه می‌دارد. این طور می‌شود که بهار و تابستان درختا سبز می‌شوند و پاییز و زمستان زمین‌ها خشک.

در این داستان جدایی عذرا از عفرا ازلی و ابدی نیست، عذرا با بی‌قراری‌هایش، برای تمام بهار و تابستان، عفرایش را پیش خود برمی‌گرداند، تقدیر، تسلیم این بی‌قراری‌های مادرانه‌اش می‌شود. این داستان، تنها داستانی که نوال بلد بوده است، اینقدر برای تمام کودکانش در این سالها تکرار کرده است، که در آخر رمان که در گوش زمهیار آن را خوانده، رسول از حفظ می‌گویدش. گویی در همه‌ی این سال‌ها، باوری در نوال شکل گرفته است که انگار جدایی‌ها همیشگی نیستند، انگار می‌توان امید داشت به بازگشت، نوال نمی‌تواند مردن شرهان را باور کند، همین است که سالها بعد، در پی زاییدن پسری است که برای او شرهان بشود. اگر چه نپذیرفتن واقعیت مرگ شرهان، علت‌های دیگری هم دارد که به آن‌ها هم خواهیم پرداخت، ولی تاثیر تکرار این داستان اسطوره‌ای در ناخودآگاه نوال در نپذیرفتن مرگ شرهان، به همان اندازه می‌تواند پررنگ باشد.

نقطه مقابل پذیرش واقعیت مرگ، باور نکردن آن از طریق نوعی انکار است. انکار می‌تواند در انکار معنی یک فقدان»، باشد یکی از راه‌های توسل به این انکار، دست زدن به فراموشی انتخابی» است. همان‌طور که در جای‌جای داستان این تلاش برای فراموشی را از سوی رسول و نوال می‌بینیم رسول سپرده بود اسم هیچ‌کدام را هیچ‌وقت نیاورد» (مرعشی, 1395, ص. 29). نوال هیچ اشک نداشت که بریزد. نباید آن روز را به خاطر می‌آورد» (مرعشی, 1395, ص. 95) نوال دچار انکار معنی فقدان می‌شود.

راه دیگر کم‌اهمیت‌ جلوه‌دادن فقدان است مانند کاری که رسول میکرد، همان طور که خودش می‌گوید در انیس خودش را می‌دید وقت‌هایی که می‌خواست به نوال نشان بدهد چیزی نشده یک بچه‌شان مرده، باز هم بچه می‌آورند. رسول در انیس خودش را می‌دید، وقت‌هایی که می‌خواست به بچه‌هایش نشان بدهد چیزی نشده فقط مادرشان رفته و دیگر هیچ‌وقت برنمی‌گردد، خودشان تنها هم می‌توانند زندگی کنند مثل همان زندگی که با نوال داشتند. حالا می‌فهمید، حالا که انیس زشت و تصنعی و نفرت‌انگیز داشت برای خواهرش قصه‌ی قسمت‌ایی از کارتون‌هایی را تعریف می‌کرد که او نبوده و ندیده است» (مرعشی, 1395, ص. 136)

فرد در گیر و دار این تکلیف، بین باورکردن و ناباوری در نوسان است، هر چند که اتمام این تکلیف وقت می‌برد، آیین‌های سنتی از قبیل تدفین ممکن است بسیاری از ماتم‌دیدگان را یاری دهند که در جهت قبول واقعیت حرکت کنند، کسانی که در مراسم تدفین حاضر نبوده‌اند شاید به راه‌های دیگری برای تایید واقعیت مرگ آن فرد نیاز داشته باشند. (وردن, 1377) جای خالی تدفین و روبرو نشدن نوال با جنازه شرهان در داستان چندین بار اشاره شده است رسول آن‌ها را بی هیچ آشنایی خاک کرد وسط یک مشت غریبه. زن‌هایی که هیچ کدام را نمی‌شناخت سر قبر پدرش گریه کردند و گریه کردند و رفتند و کسی که نمی‌شناخت بالای قبر آقای نوال نشست، فاتحه‌ای خواند و رفت.» (مرعشی, 1395, ص. 121) و بعدترها در برابر اصرار نوال برای نشستن بر سر مزار پسرش، رسول نشانی قبر شرهان را نداده بود به نوال، گفته بود نیست. نمی‌دانم. نشانی‌اش گم شده» (مرعشی, 1395, ص. 107) رسول نوال را به سمت انکار معنی فقدان سوق می‌دهد.

رسول، خود هم دچار انکار می‌شود، انکاری که دیگر بعد از مرگ تهانی نمی‌تواند ادامه بدهد این بار دیگر نتوانست بگوید چیزی نشده، فقط یکی از دخترهایم مرده و مردن تهانی بازی هفده ساله‌اش را با زندگی تمام کرده بود. رسول باخته بود.» (مرعشی, 1395, ص. 137)

مرحله دوم: گذر از درد مصیبت

به اعتقاد پارکس اگر لازم است که شخص درد مصیبت را از سر بگذراند تا کار ماتم انجام شود، پس می‌توان انتظار داشت هر چیزی که به شخص اجازه دهد مدام از این درد دوری جوید یا آن را سرکوب کند به طولانی تر کردن مرحله سوگواری بینجامد (وردن, 1377, ص. 27)

نوال که از مرحله‌ی اول سوگواری عبور نکرده است در مرحله‌ی دوم هم می‌ماند، چرا که به تمامی نتوانسته است مرگ شرهان و مرگ پدرش و مردان دیگر را بپذیرد بنابراین دچار یک درد مزمن همیشگی میشود که گذر کردن از آن دشوار است، اما رسول آگاهانه از ماتم سرباز می‌زند. چرا که  وقتی شخصی برچسب بدنام‌کننده به ماتم بزند و ماتم‌گرفتن را نشانه‌ی ضعف بدانند، این مرحله را نفی می‌کند و از هر نوع ماتم آگاهانه‌ای سربازمی‌زند. (وردن, 1377) در توصیف شخصیت رسول نویسنده او را با شخصیتی قوی و محکم ترسیم کرده است رسول را می‌دید که بلند و کشیده و کت‌وشلوار براق آبی نفتی به‌تن، کیف چرم انگلیسی با آرم شرکت نفتش را بسته بود پشت موتور و در آن گرما می‌راند تا آبادان. وقتی می‌رسید شانه‌ای از جیبش بیرون می‌آورد، موی مشکی‌اش را از رسات به چپ شانه می‌زد، کت‌وشلوارش را می‌تکاند و سرش را خم می‌کرد تا از چهارچوب در رد شود.» (مرعشی, 1395, ص. 7). دور از انتظار نیست که رسولی با چنین شخصیت محکم و استواری، درد مصیبت را سرکوب کند و بروز آن درد را به خود روا ندارد و گاه با پرهیز ار فکرهای دردناک  و متوسل شدن به بستن راه فکر سعی کند تالم‌اش را کم کنند (وردن, 1377). راهی که سالها بعد که دوباره نگاه میکند برایش بیهوده می‌نماید همان موقع هم می‌دانست روزی به یادآوری آخرین لحظه‌های خرمشهر محتاج خواهد شد به تمام‌شان» (مرعشی, 1395, ص. 68)

تکلیف سوم: انطباق با محیطی که شخص متوفی در آن حضور ندارد

انطباق با محیط تازه برای آدم‌های متفاوت بسته به رابطه‌ای که با فرد درگذشته داشته  نقش‌های مختلفی که متوفی ایفا می‌کرده است، معانی متفاوتی دارد (وردن, 1377, ص. 29) نوال زندگی بدون شرهان را آن‌چنان تلخ و این فقدان را آن‌چنان جبران ناپذیر می‌داند که حتب وجود دو دختر دیگرش، انیس و اَمَل نمی‌تواند ذره‌ای زندگی بدون شرهان را برایش تحمل‌پذیر سازد. هر روزی که با امل تنها در خانه نو تنها می‌ماند و به دیوارهایش عادت می‌کرد فکر می‌کرد داغ شرهان چطور رسول را زمین نزده؟ نفهمید رسول چطور برگشته به زندگی اینقدر راحت و هی دارد بزرگ می‌شود و دور می‌شود از او که روزهایش را در امروز می‌گذراند و شب‌هایش را در خرمشهر قبل از جنگ. روزها از عمر نوال نبود، زندگی‌اش فقط شب‌ها می‌گذشت در رویا و نصف می‌شد در هر شبانه‌روز زندگی‌شان از آن به بعد مال رسول بود. همه چیزش رسول بود که دو سال بعد بچه خواست. اسم انیس را خودش روی بچه گذاشت. تنها می‌رفت خرید. » (مرعشی, 1395, ص. 52) رسول بعد از شرهان توانسته بود با این واقعه کنار بیاید همان طور که سالها بعد، بعد از مرگ تهانی می‌خوانیم: رسول دلش نمی‌خواست هیچ‌وقت از عزای او بیرون بیاید. خودش را یادش می‌آمد سر مردن شرهان که چقدر قوی تر بود. مردن شرهان داغ تلخی بود که لای عطش حیات در دل مردن‌های جنگ گم شده بود. اما این بار مردن تهانی رسول را داغان کرد.»  (مرعشی, 1395, ص. 131)

تلاش برای پرکردن جای خالی فرد از دست رفته، اگر ناکام بماند، به احساس کم‌قدر و قیمت بودن می‌انجامد، لیاقت شخص در معرض خطر قرار می‌گیرد و شخص هر تغییری را نه به نیروهای خویش بلکه به تصادف و تقدیر نسبت می‌دهد (وردن, 1377) همان‌طور که در نوال میبینیم که دیگر خودش را اندازه رسول نمی‌بیند پسر توی شکم نوال می‌توانست روزهای رفته را به او برگرداند. می‌توانست او و رسول را دوباره اندازه هم کند.» (مرعشی, 1395, ص. 53) نوال خودش را شایسته زیستن در این دنیا نمی‌داند رسول حالا کجا بود؟ چرا داشت می‌دوید؟ وقتی بچه‌هایش نبودند و شوهرش نبود چرا نباید می‌مرد؟ مگر می‌توانست کس دیگری را هم از دست بدهد نشست روی زمین خیس کوچه.» (مرعشی, 1395, ص. 32). یا هنگامی که می‌فهمد نوزادش دختر است و در سرش صدای گلوله می‌شنود و صدای بمباران، این را به دنیا نسبت می‌دهد و می‌خواهد دنیا، حقش را به او بدهد، دنیایی که شرهان را از او ستانده است باید پسر دیگری به نوال بدهد.

توقف کردن در تکلیف سوم به معنی انطباق نیافتن با ضایعه‌ی فقدان است. شخص با دامن‌زدن به درماندگی خویش، نرفتن پی کسب مهارت‌هایی که برای مقابله لازم است، یا با کنار کشیدن از جهان و رودررو نشدن با تغییرات محیط به زبان خویش عمل می‌کند. (وردن, 1377) نوال درمانده می‌شود، دچار ترسی همیشگی و اضطرابی مهارناشدنی می‌شود تمام سال‌های جنگ نوال عبایش را آویزان جارختی نمی‌کرد. همسایه‌ها در سنگر حرف می‌زدند، چای میخوردند و می‌خندیدند. نوال تا همه‌چیز تمام نشود می‌لرزید و هی تن و بدن دخترهایش را دنبال خون بالا و پایین می‌کرد.» (مرعشی, 1395, ص. 32) ترس داشت ترسی که باعث شده بود تمام سال‌های جنگ صبح به صبح بعد از گذاشتن کتری روی گاز، چاقوی ضامن‌داری را که پنهان از رسول از پیرمردی دست فروش خریده بود و همیشه لای پیراهنش نگه می‌داشت تیز کند.» (مرعشی, 1395, ص. 88). رسول اما بعد از مرگ شرهان، هنوز توانی برای زندگی داشت، رسول بعد از بازگشتت از سفر و رسیدن به خانه این گونه تصویر می‌شود: رسول همانی نبود که رفته بود. نوال را یاد خرمشهر انداخته بود. رسول چاق شده بود، چاق و قوی و غریبه.» (مرعشی, 1395, ص. 95)

 

تکلیف چهارم: تغییر جای متوفی از نظر عاطفی و ادامه دادن به زندگی

این مرحله دشوارتین مرحله‌ی سوگواری است. ولکان می‌گوید سوگواری زمانی پایان می‌یابد که سوگوار در جریان زندگی روزمره خویش دیگر نیازی به حضور تصویر متوفی با شدت و حدتی افراط آمیز نداشته باشد. (وردن, 1377, ص. 33) والدینی که فرزندشان را از دست می‌دهند غالبا در درک مفهوم دل‌کندنِ عاطفی مشکل دارند. آن‌ها رابطه‌ای ممتد با افکار و خاطرات فرزندشان دارند، اما این کار باید با روشی انجام گیرد که به آن‌ها مجال دهد پس از چنین ضایعه‌ای به زندگی ادامه دهند. (وردن, 1377)کاری که نوال از پَسَش بر نمی‌آید. شاید نوال راست گفته بود، گذشته از زندگی آن‌ها پاک نمی‌شد رسول این‌همه سال بی‌خود با آن جنگیده بود.» (مرعشی, 1395, ص. 107)

عشق‌نورزیدن» بهترین توصیف برای پایان نیافتن مرحله چهارم است. چسبیدن به دلبستگی گذشته به جای پیش‌رفتن و ایجاد دلبستگی‌های جدید. (وردن, 1377, ص. 34) نوال آن‌قدر به گذشته‌اش چسبیده است که رسول و زندگی را می‌گذارد و می‌رود، می‌رود به سمت آوارهایی که از خانه‌اش از گذشته‌اش در خرمشهر باقی مانده‌است بذار برم رسول. مو جا نمی‌گیرم تو خونه‌ات مو بعد جنگ آدم نمی شم گفته بودم بهت نگفته بودم؟ بذار برم. دخترایه هم ببرم با خودم تو بمون با ای پسر» (مرعشی, 1395, ص. 164) تولستوی می‌گوید: تنها کسانی که قادر به عشق عمیق هستند ممکن است از غم عظیم هم رنج بکشند، اما همین نیاز به عشق یاری‌شان خواهد داد تا با اندوه خویش مقابله کنند و التیام یابند» نوال عاشق بود، عاشق زندگ‌اش در خرمشهر، عاشق رسول، عاشق شرهان، عاشق کاشی‌های حیاط خانه‌اش، عاشق باغچه‌اش، عاشق گلدان‌های توی حیاط. نوالی که عطش زندگی در خرمشهر با او کاری کرده‌بود که روز آخرِ راهی شدن به سمت اهواز، حواسش به گلهای باغچه و پادریِ نیلی جلوی در و ملافه‌ی روی تختش بود، این غمِ عظیم کاری با او کرد که خانه‌اش را به‌یک‌باره رها کرد و رفت.

عزاداری وقتی به پایان می‌رسد که شخص مصیبت‌دیده دوباره به زندگی علاقه پیدا کند، احساس امیدواری بیشتری در او پیدا شود دیگر بار به احساس خشنودی و خرسندی برسد و نقشهای جدیدی در زندگی بپذیرد. (وردن, 1377) عزاداری رسول و نوال هیچ‌گاه به پایان نمی‌رسد، چرا که هر یک در قسمتی از مراحل سوگواری مانده است، نوال در غم از دست دادن شرهان، و رسول بعد از تهانی آن‌جا زیر آن خاک که داشت دفن‌اش می‌کرد دلش خواست تمام آن روزها برگردند و همه‌شان را طوری که بودند زندگی کنند طوری که واقعا بودند نه آن طور تقلبی که خودش ساخته بود. خواست سال‌ها برای شرهان عذاداری کند آن‌قدر گریه کند که از چشم‌هایش خون بیاید. خواست قبل از مردن برود خرمشهر خانه خرابش را ببیند مثل همه که رفته بودند و دیده بودند. خواست حالا که قرار است بمیرد توی خرمشهر بمیرد کنار شرهان. کنار خانه‌اش کنار زندگی با نوال که همان روز اول جنگ با پسرش خاک شد و از دست رفت. (مرعشی, 1395, ص. 107)

 

 

منابع:

مرعشی, ن. (1395). هرس. تهران: چشمه.

انصاری نسب، بنیامین؛ نخل، اسطوره، جامعه. انسان شناسی و فرهنگ: http://anthropology.ir/article/30296.html

وردن, ج. و. (1377). رنج و التیام. (م. قائد, Trans.) تهران: طرح نو.

 

جین ایر اثر شارلوت برونته (بخش اول)

ماتمِ‌ ناتمام (نقد رمان هَرَس نوشته‌ی نسیم مرعشی)

نوال ,رسول ,ص ,مرعشی ,زندگی ,هم ,مرعشی 1395 ,1395 ص ,»  مرعشی ,است که ,بعد از ,هَرَس داستان زندگی ,صدای گریه‌ی دخترش ,صدای گریه‌ی مهزیار ,روایت همه‌ی آن‌چیزی

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها